میرنیوز
به گزارش خبرگزاری مهر، رسانه تفحص شهدا نوشت: هنوز هم که هنوز است بعد از سه سال و چند ماه وقتی از سعیده خانم خواستیم خاطرات آن روز به یادماندنی را که به قول خودش بهترین روز زندگی اش بوده، را روایت کند هیجان و بغض در صدایش به وضوح مشخص میشود. انگار همان روز است که تازه میخواهد برای اولین بار آمدن مهمان ناخوانده اش را به خانه شأن تعریف کند. به او می گویم این هدیه خداوند را مدیون پسرت هستی. می خندد میگوید: واقعاً بله او باعث شده بود.
سپس با جزئیات رفتن سردار حاج قاسم سلیمانی را به خانه شأن برایمان اینگونه تعریف میکند:
چهارشنبه شب ۱۹ دی سال ۱۳۹۵ بود. محمد پسر شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) حشمت الله سهرابی که دوست صمیمی پسرم علی بود در منزل ما با هم مشغول بازی بودند. با همان صدا و لحن کودکانهاش آمد داخل آشپزخانه و رو کرد به من گفت: خاله فردا حاج قاسم میآید منزل ما. با خودم گفتم: چه سعادتی بالاتر از این؟ خوش به حال خانواده شهید سهرابی. آن شب گذشت و ساعت ۸ صبح پسر بزرگم محمد حسین با حالتی دلواپس از خواب بیدار شد و گفت: مامان ساعت چند است؟ گفتم: ۸ صبح. قرار بود حاج قاسم ساعت ۹ برای دیدار با خانواده شهید به منزل آنها برود. محمد حسین خوشحال شد که خواب نمانده و به موقع بیدار شده است. پسرهایم به خصوص پس از جنگ سوریه بیشتر حاج قاسم را میشناختند و علقه زیادی به او داشتند.
محمد حسین به من گفت خیلی دوست دارم بروم جلوی خانه علی اینا و وقتی حاج قاسم آمد او را ببینم. به او اجازه دادم برود. محمد حسین سریع آماده شد و رفت. بالاخره حاج قاسم با تأخیر ۲ ساعته رسیده بود و محمد حسین در آن سرمای دی ماه دو ساعت بیرون منتظر دیدار او بود.
وقتی سردار میرسد پسرم با او سلام و احوالپرسی کرده بود و سردار به منزل شهید میرود. ولی باز محمد حسین دلش نمیآید به خانه برگردد و دوباره صبر میکند تا موقع رفتن سردار هم او را ببیند. وقتی سردار سلیمانی میآید بیرون محمد حسین از او سوال میکند که شما فقط منزل شهدای مدافع حرم می روید؟ حاج قاسم میگوید نه من به منزل همه شهدا میروم. محمد حسین این را که میشنود میگوید: مادر من هم فرزند شهید است، به خانه ما هم می آیید. حاج قاسم میگوید: مادرت الان کجاست؟ محمد حسین میگوید: خانه است. سردار میگوید: بله حتماً به مادر شما سر می زنم. وقتی سردار میرود سوار ماشین شود آقای پورجعفری که از رفقای همسرم بود و همراه حاج قاسم به شهادت رسید پسرم را میشناسد و میگوید او فرزند آقای فلانی است.
سردار از او می پرسد همسر او دختر شهید است؟ آقای پورجعفری میگوید: بله. حاج قاسم میگوید هماهنگ کنید تا قبل از رفتن به منزل این دختر شهید هم برویم. شهید پورجعفری با همسرم هماهنگ میکند و قرار میشود به منزل ما بیایند. وقتی همسرم پشت تلفن به من خبر داد اصلاً نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. چند بار پرسیدم:
راست میگویی؟ گفت باور کن. آن روز خدا فقط میخواست به خانه ما نظر کند. البته به بچهها نگفتم چون فکر کردم حتی اگر یک درصد او نتواند بیاید در روحیه بچهها تأثیر منفی خواهد گذاشت. اما استرس مرا گرفت و سریع شروع کردم لباس بچهها را مرتب کردن. خانه را با اشک تمیز میکردم و به بچهها گفتم: «بلند شید کمک کنید دوست بابا دارد میآید خانه ما» پسرها تعجب کرده بودند که چه خبر است؟ میوه و چای آماده کرده بودم. به آنها تاکید کردم وقتی زنگ خانه را زدند کسی سمت در نرود میخواهم خودم در را باز کنم.
حالی داشتم که واقعاً اگر میگفتند با دنیا عوض میکنی؟ قطعاً عوضش نمیکردم.
حدود ساعت ۱۳:۱۵ ظهر بود، چند دقیقه بعد از تماس همسرم زنگ خانه به صدا درآمد. حال عجیبی داشتم، پر از استرس و خوشحالی همراه بغضی که از من جدا نمیشد. شاید باورتان نشود، حس میکردم میخواهم در را برای پدرم باز کنم که ۳۲ سال پیش به شهادت رسیده بود. در را که باز کردم چیزی به جز محبت و مهربانی در چهره حاج قاسم ندیدم.
سلام کردم. حاج قاسم از من پرسید: اینجا منزل دختر شهید است؟ جواب دادم بله خواهش میکنم بفرمائید داخل. بسیار ساده و صمیمی بود. روی مبلی نشستند که قاب عکس پدرم مقابلشان بود. از من پرسید: چند سالت بود که پدرت به شهادت رسید؟ کجا شهید شده و چطوری؟ چند سوال دیگر هم در همین رابطه پرسید. گفتم: یک و نیم ساله بودم که پدرم سال ۶۳ در جبهه غرب توسط کومله و دمکرات، منطقه بوکان به شهادت رسید.
نیم ساعتی که حاج قاسم در منزل ما بود فقط مرا دخترم خطاب میکرد. بعد از ۳۲ سال اولین بار بود که حس کردم دارم با پدرم صحبت میکنم. بچههایم را مثل یک پدر بزرگ مهربان در آغوش گرفت و مدام میبوسید. حال هوای همه ما نگفتنی بود. محمد حسین هم نمی دانم چش شده بود مدام اشکهایش را پاک میکرد. حاج قاسم پیشنهاد داد که از او و بچهها عکس بگیرم. بعد به محمد حسین گفت کاغذ بیاور میخواهم برای پدرت مطلبی بنویسم. در آن متن به جای پدرم سفارش مرا به همسرم کرد که هوای دخترم را داشته باش.
محمد حسین به ایشان گفت: دوست داشتم بزرگ میبودم و مدافع حرم حضرت زینب (س) میشدم. آرزویم این است که در رکاب شما باشم. حاج قاسم گفت: تو باید خودت را برای جنگ با صهیونیستها آماده کنی و در رکاب آمام زمان باشی.
بعد سردار سلیمانی رو کرد به من و گفت: از شما خواستهای دارم، برای من دعا کنید که خیلی محتاج دعای شما هستم. اگر فرزندان شهدا برای من دعا کنند حتماً به آرزویم که شهادت است میرسم. در جوابش گفتم: دعا میکنم همیشه پیروز باشید و سایه شما بر سر نظام اسلامی باشد. دلم نمیآید برای شهادتتان دعا کنم هنوز خیلی زود است. ولی او دوباره اصرار کرد برای شهادتش دعا کنم. موقع رفتن، رفتم بدرقه شأن دوباره سفارش کردند برایم دعا کن، یادت نرود. من هم گفتم: چشم شما هم هر وقت به حرم حضرت زینب (س) و حرم حضرت رقیه (س) می روید دخترتان را یادتان نرود برای من خیلی دعا کنید. که حاج قاسم گفت چشم.
سپس حاج قاسم رفت و دل ما را هم با خود برد. حال من و بچهها هنوز دگرگون بود. محمد حسین همچنان سجده شکر به جا میآورد و اشک میریخت. روز به یادماندنی ای بود که بزرگترین هدیه به من به خاطر فرزند شهید بودنم به یادگار ماند. پسر کوچکم تا مدتها هر کسی را میدید برایش تعریف میکرد حاج قاسم آمد خانه ما و من همه اش در بغلش بودم.
وقتی حاج قاسم رفت با خودم فکر کردم حاج قاسم با این همه مشغله در ایران و خارج از کشور باز هم وقت میگذارد و به دیدن خانواده شهدا میرود پس من هم باید یک جوری از او تشکر کنم. چون خیلیها هستند که اندازه سردار سلیمانی مشغله ندارند اما چنین کارهایی نمیکنند. واقعاً هیچوقت در زندگی از کسی توقع نداشتم که برای من وقت بگذارد. ولی نمیخواستم از این همه لطف و مهربانی هم بگذرم. با همسرم مشورت کردم و او گفت: من میتوانم پیامت را به حاج قاسم برسانم امروز او را می بی نم. تصمیم گرفتم چند سطر نامه برایش بنویسم و تشکر کنم. همسرم نامهام را به سردار سلیمانی رساند و باز هم لطف و مهربانی او شامل حال من شد. همان موقع جواب نامه مرا با تواضع و مهربانی داده بود و با دعاهایش زندگی ام را بیمه کرد.
او در سطری از این نامه نوشته بود: وصیت میکنم نامهات را در کفنم بگذارند.
ساعت ۴ صبح بود دیدم همسرم دارد تلفنی با کسی صحبت میکند. سردار همدانی هم که شهید شد ما همینطور قبل از اذان صبح از صدای صحبت تلفنی همسرم با خبر شدیم.
شنیدم این بار هم میگوید: کجا شهید شد؟ کی شهید شد؟ خدا میداند من آن لحظات فکر میکردم یعنی چه کسی به شهادت رسیده است؟ در دلم میگفتم فقط خدا کند حاج قاسم نباشد. رفتم از او پرسیدم کی شهید شده؟ فقط سرش را تکان داد و با حال بسیار خرابی گفت: حاج قاسم شهید شد. گفتم: شاید تکذیب شود. شاید دروغ است. گفت: درست است او شهید شده. سریع رفتم تلویزیون را روشن کردم.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم بدترین روز عمرم بود، انگار دوباره یتیم شده بودم. طوری گریه میکردم که پسرم فکر کرده بود مادرم از دنیا رفته. آمد از من پرسید و وقتی متوجه شد به شدت ناراحت بود. حال همه مردم همین بود. انگار عزیزترینم را از دست داده بودم.
با همسر مدیر شهرکی که حاج قاسم آنجا ساکن بود دوست بودم. ماجرای وصیتش را برای او تعریف کردم او هم گفت به نظرم حتماً بیا به خانواده اش اطلاع بده. خودم را رساندم منزلشان. خیلی خانه شلوغ بود. دستنوشته را به دختر شهید دادم و گفتم من دختر شهید نصرتی هستم. بعد از معرفی، دختر حاج قاسم گفت: من همیشه به بابا میگفتم: خوش به حال فرزندان شهیدی که پدرشان را ندیدند، ما داریم و او را هیچ وقت نمیبینیم. گفتم واقعاً حال ما این است نمی دانم در دل شما چه میگذرد؟ نامه را به همسر شهید و برادرش دادم چون حس میکردم این دینی است بر گردنم. برادرش با دیدن نامه شروع کرد به گریه کردن. حال و هوای خانه کاملاً مطابق با روحیات سردار سلیمانی بود. ساده و صمیمی. خانواده شأن با همه متواضع و مهربان برخورد میکردند.
خیلی برایش قرآن میخوانم. هر زیارت عاشورایی که میخوانم به نیابت از حاج قاسم است و پیوسته از او میخواهم ارتباط معنوی اش را با من حفظ کند. پسرم دائم تا یک تعطیلی میشود می پرسد مامان کی میرویم کرمان؟ در اتاقشان چند عکس حاج قاسم را به دیوار زدند.
نامه حاج قاسم به همسرم
بسمه تعالی
عزیز برادرم آقا اسماعیل سلام علیکم
چه سعادتی داری که دختر برگزیده خداوند در خانه توست
قدر دخترم سعیده را بدان
انشاالله سربلند باشی
برادرت قاسم
۹۵/۱۰/۲۰
منبع : خبرگزاری مهر
اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل امیاسر!
پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
صف طلا در بازار خیابان جهاد
شوخیهای موشکی!
اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش
خادمی که در کربلا مرگ خود را پیش بینی کرده بود
موکبداری عاشقانه شهربابکیها در عمارت ماری خانم فرانسوی
توصیههای طب ایرانی برای پیادهروی اربعین
یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون عرش
عکسی که هیچوقت نگرفتیم...
مغازهای که هر سال موکب میشود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیمکره!
دلتنگها یکدیگر را پیدا میکنند/ کربلاییشدن بدون نیت قبلی!
خوشرویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
دشمن آتش و تبر/ «من، حبیبالله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندانبان/ پارک و هتل نمیخواهیم؛ درختها را آب بدهید!
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی!
ماجرای شلغمهای یک نماینده در توئیتر
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دستهایم جان داد!»
دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خطنویسی روی خط عاشقی!
وامهای راحتالحلقوم و ضمانتهای ضربدری!
عاقبت بخیری یک پمپ بنزین!
تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!