میرنیوز

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود! 2020-08-16T08:08:15+04:30

خبرگزاری مهر؛ مجله مهر _ مرضیه کیان: در کارتش نوشته شده ۳۶۲۰ روز اسارت! با یک حساب سرانگشتی می‌شود ۹ سال و ۱۱ ماه! می‌دانی اسارت یعنی چه؟! یعنی ۳۶۲۰ روز دور از وطن، دور از خانه، دور از خانواده، دور از روشنایی شهر، دور از تاریکی شب! ۳۶۲۰ روز ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه در فکر اینکه بالاخره آخرش چه می‌شود؟!

پایین دوران اسارت، درصد جانبازی‌اش نوشته شده؛ جانباز ۵۰ درصد! که ۲۵ درصد آن اعصاب و روان است و ۲۵ درصد دیگر جراحت!

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

حبیب الله بعد از تمام آن سال‌ها با تمام درد و رنجش، حال در خانه‌ای نقلی در یکی از شهرستان‌های نزدیک تهران، به ظاهر آرام نشسته و هر سال نزدیک ۲۶ مرداد که می‌شود، به قاب عکس دوستش حاج رضا که رفیق دوران اسارتش از سال ۶۰ بود، خیره می‌شود! حاج رضا سال ۹۲ با تمام جراحت‌هایی که از دوران اسارت با خود حمل می‌کرد، به شهادت رسید.

دیدار من با اسیر دیروزها در یکی از روزهای گرم تابستان در دوران آزادی این روزها فراهم شد. ساعت قرص‌هایش است که همسرش با لیوان آبی می‌آید و داروی حاجی را می‌دهد...

به فکر فرو می‌رود و بعد از سال‌ها، سکوت، قفل صندوقچه خاطراتش را باز می‌کند و چند برگی از خاطراتش را تعریف می‌کند: «سرباز گروهان پایگاه شکاری دزفول و مأمور پاسداری از سایت‌های ۴ و ۵ سپاه بودم. روز ششم مهر ماه سال ۵۹. فقط ۶ روز بود که جنگ شروع شده بود.

دزفول شب قبل با بمب منهدم شده بود و به ناچار باید به طرف دزفول برمی‌گشتیم. چاره دیگری نداشتیم؛ چون دشت عباس سقوط کرده بود و باید منطقه را خالی می‌کردیم؛ غافل از اینکه دزفول در محاصره نعل اسبی بود! ۳ تا آمبولانس بودیم، آمبولانس تهران، آمبولانس سپاه و آمبولانس مینی‌بوسی بنزِ ما. در آمبولانس ما فرمانده گروهان بود، ۲ تا پزشک و سربازها که با هم می‌شدیم ۲۲ نفر. در راه به چشم دیدیم که چند ماشین در آتش می‌سوزند. نزدیک سه راه دهلران بودیم که آمبولانس تهران را با توپ زدند و هیچی از آن نماند! نمی‌دانم چند نفر در آن آمبولانس شهید شدند… آمبولانس سپاه را هم زدند که چند تا شهید و چند تا مجروح داشت...

راننده آمبولانس ما وقتی اوضاع راه را دید مسیرش را عوض کرد؛ اما ما محاصره شده بودیم و نمی‌دانستیم که عراقی‌ها تا این حد پیشروی کردند. مینی‌بوس به رگبار بسته شد… در مسیری که داشتم از آمبولانس دور می‌شدم، ترکش و خاک بود که بر سر و صورتم می‌بارید. کلاه آهنی روی سرم تق تق صدا می‌داد. خشاب اسلحه هم تمام شده بود! وقتی آدم به تنگنا می‌رسد فکر می‌کند آخر خط است؛ همان جا بود که خاطرات مادر و پدر و خواهران و برادرانم از کودکی همان روز، مثل فیلم سینمایی جلوی چشمانم قطار شدند. شهادتین را گفتم...

ترکش‌ها را روی ابروهایم حس می‌کردم. خون بود که جلوی دیدم را گرفته بود! یک دفعه به خودم آمدم و دیدم ۲ نفر با هیکل گنده، شبیه زغال که فقط دندان‌هایش معلوم بود مثل عزرائیل بالا سرم سبز شدند. اول فکر می‌کردم تنها هستم، اما وقتی با دست‌های از پشت بسته به بالای جاده رسیدم، تازه فهمیدم ۶ تا از بچه‌ها شهید شدند و بقیه هم مثل من با دست بسته زیر لگدمال پوتین‌های زمخت و قنداقه تفنگ بعثی‌ها به خود می‌پیچند....

از همان جا پا برهنه شدم؛ یعنی پوتین‌هایم را از پایم درآوردند و ما را به سمت قهوه‌خانه‌ای بردند و روی زمین به سینه خواباندند؛ می‌خواستند با تانک از روی ما رد شوند.... اما گویا قصدشان فقط ترساندن بود. بعد در سینه دیوار بالای سر، ما را به رگبار بستند. راستش در کل آن لحظات آرزوی مرگ می‌کردیم تا از این وضعیت خلاص شویم!

با ماشین‌های نظامی آلفا حدود ساعت ۶ و ۷ غروب به شهر العماره رسیدیم؛ اولین شهر عراق نزدیک به دشت عباس. ۴۸ ساعت آنجا بودیم؛ بدون آب و غذا! بچه‌ها مجروح شده بودند و آن وضعیت بسیار اذیتشان می‌کرد. بعد از ظهر روز دوم آمدند تا از فرمانده ما، اسماعیل نیکی، مصاحبه مطبوعاتی بگیرند! و همین بهانه شد تا برای حفظ ظاهر یک ظرف غذا بیاورند؛ ماهی و برنج بود با چند تکه نان که در قُصبِه ریخته بودند؛ قصبه ظرف غذای بعثی‌ها بود، شبیه همین ظرف غذاهای استیل خودمان اما کوچک‌تر و گودتر. یک قصبه برای ما ۱۶ نفر! با آن همه گرسنگی، از برنج که اصلاً نتوانستیم بخوریم از بس که خام بود، انگار اصلاً پخته نشده بود! برنج را بی‌خیال شدیم. من برای بچه‌ها لقمه نان و ماهی گرفتم؛ ماهی‌ای که درست و حسابی نپخته بود! با تمام امعاء و احشا! ولی از هیچی بهتر بود. بماند که فرمانده مصاحبه نکرد و چقدر کتک خورد!

از آنجا ما را بردند مدرسه فلسطینی‌ها در شهر العماره. ۴۸ ساعت هم آنجا بودیم؛ باز هم بدون آب و بدون غذا! آخرای شب دوم بود که دیدیم برایمان آبگوشت آوردند، آن هم چه آبگوشتی! ۸۰ درصد آب نمک بود با کمی نخود! از بس گرسنه بودیم، می‌خوردیم و امید داشتیم که بعدش آب می‌دهند… اما وسط غذا ما را بلند کردند و به سمت بغداد راه افتادیم! با دست بسته سوار ماشین شدیم؛ ماشین‌هایی شبیه ماشین‌های باغ وحش که با توری فلزی پوشیده شده!»

آب را نشان می‌دادند و ما حسرت می‌نوشیدیم

به اینجا که رسید سکوت کرد، دخترش زهرا یک لیوان آب برای حاجی آورد، حاجی جرعه‌ای از آب نوشید و ادامه داد: «چند دقیقه‌ای گذشت که تشنگی آب نمک خودش را نشان داد. آن موقع عربی بلد نبودیم؛ پرسان پرسان از سربازهای بعثی که کنار راننده نشسته بودند آب را به زبان عربی متوجه شدیم، می‌شد "مای".

تا خود بغداد "مای" گفتیم و از پشت پنجره فلزی فقط پارچ پارچ آب یخی را می‌دیدیم که از کلمن بالا می‌آورند و از فاصله ۴۰ سانتی برمی‌گرداندند داخل کلمن…!

صدای آب از یک طرف و تشنگی ما از طرفی دیگر! به بغداد که رسیدیم بچه‌ها دیگر نا نداشتند… فقط هر چند دقیقه ناله ضعیفی شنیده می‌شد که انگار می‌گفت: "مای".»

ماندگاری در اتاقی پر از خون و عرق و کثافت

حبیب الله نگاهی به فرش ۱۲ متری کف خانه انداخت و آن را نشان داد و گفت: «رسیدیم بغداد. در اتاقی کوچک‌تر از این فرش ۱۵، ۱۶ نفر قبل از ما بودند، ما هم که ۱۶ نفر بودیم و به آنها اضافه شدیم. بوی خون و تعفن و عرق بود که فضای اتاقک تاریک در بسته را پر کرده بود! آب نمکی که خورده بودیم تازه آثارش را نشان داد! جراحت بچه‌ها و دل درد و به هم ریختن دستگاه گوارش! بدون سرویس بهداشتی! ۴، ۵ شبی را آنجا بودیم. پاهایمان تا ساق در کثافت بود! صدای آهنگ مبتذل عربی از ۸ صبح تا ۱۱ شب از بلندگوهای غول پیکر، در آن شرایط عجیب، اعصاب برایمان نگذاشته بود. در آن چند شبانه روز، یا بچه‌ها ایستاده بودند یا روی دو پا نشسته بودند و زانو بغل کرده بودند. زمین پر از کثافت بود و اصلاً نمی‌شد روی آن نشست!

بعد از آن، یکی دو اردوگاه دیگر نیز عوض کردیم. ۳ ماهی می‌شد که با همان لباس‌های رزمی که اسیر شده بودیم، سر می‌کردیم؛ خاکی، خونی، پاره، بدون طهارت! چند ماه گذشت تا صلیب سرخ آمد و اسرا کمی سر و سامان گرفتند.»

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

هر سال شرایط سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد

صدای زنگ خانه به گوش رسید. رشته کلام پاره شد. یکی از اهالی برای حال و احوال‌پرسی زنگ در خانه را زده بود، حاجی معذرت خواهی کرد و بلند شد که برود. در اتاقی که دیگر نبود، زهرا دخترش آرام گفت: «هروقت بابا گاه و بی گاه چیزی از اثرات دوران اسارت می‌گوید، تا چند روز حال و روزش به هم می‌ریزد و پَکَر می‌شود.» همان لحظه حاجی برگشت و بعد از عذرخواهی‌های معمول حرفش را با لبخندی تلخ ادامه داد: «خلاصه در این ۹ سال و ۱۱ ماهی که به قول بعثی‌ها ضیوفشان بودیم! ۵ اردوگاه عوض شد. هر اردوگاه اسفبار تر از اردوگاه قبل؛ انگار می‌خواستند به سختی‌های آنجا عادت نکنیم! حق هر اسیر از فضای آسایشگاه دو تا و نصفی موزائیک به اندازه قدش بود! یعنی فقط می‌توانستیم به یک پهلو بخوابیم! این وضعیت کل سال‌های اسارت بچه‌ها بود!

سوت آمار هم که معروف بود. صدای سوت که می‌آمد یعنی باید روی ۲ پا در صف‌های ۵ نفری می‌نشستیم و سرمان را به دستمان تکیه می‌دادیم تا آمار تمام شود؛ ۲۵ دقیقه تا نیم ساعت طول می‌کشید، آفتاب و گرما و سرما و باران هم نمی‌شناختند! آن هم روزی ۳ بار، قبل از صبحانه، قبل از ناهار و قبل از ساعت ۴ که در آسایشگاه بسته می‌شد. ساعت ۴ در آسایشگاه بسته می‌شد تا فردا ساعت ۸ صبح؛ یعنی حتی خبری از سرویس بهداشتی از ۴ بعد از ظهر تا ۸ صبح فردا نبود! و در کل آن سال‌ها ستاره‌های آسمان عراق را ندیدیم!»

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

حاجی در طول صحبت‌هایش بارها با حسرت و ارادت از حاج علی اکبر ابوترابی یاد می‌کند. به قول خودش گویا برای بچه‌ها در آن زمان حاج قاسمی بوده برای آنهایی که در استیصال اسارت گیر افتاده بودند: «ما کل دوران اسارت و اندک امیدی را که داشتیم مدیون حاج علی اکبر بودیم. حاجی ابوترابی چریک بود و از مبارزان قدیمی! به ما می‌گفت: «باید با عراقی‌ها کنار بیایید، به هر حال شما اسیر هستید با دست خالی، و آنها اسلحه به دست هستند؛ باید روح و روانتان سالم بماند تا ببینیم خدا چه می‌خواهد!» و ما به این حرف‌ها دل خوش می‌کردیم تا شاید روزی وضعمان عوض شود.»

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

زیارت کربلا کمی از رنج سال‌های اسارات را زدود

حرف‌های تلخ او انگار تمامی ندارد. اما در میان این همه تلخی یک بار لبخندی شیرین بر لبش نشست. آن هم وقتی که داشت یک اتفاق مهم را تعریف می‌کرد: «بهترین خاطرات دوران اسارت از ۱۵ آذر ماه ۶۷ شروع شد که صدام بعد از قطعنامه خودشیرینی کرد و برای حفظ ظاهر تصمیم گرفت اسرا را به زیارت کربلا بفرستد. اولش مخالفت کردم و وقتی حاجی ابوترابی علت را پرسید، گفتم نمی‌خواهم با دست بسته به زیارت بروم! اما زود تسلیم شدم. در مقابل جواب حاجی چیزی برای گفتن نداشتم. حاجی گفت: "شما دومین گروهی هستید که در اسارت به زیارت امام حسین می‌روید؛ اولین گروه کاروان خواهرش زینب (س) بود! " آماده شدیم برای کربلا، بعد از غسل زیارت به نیابت از همه آن‌هایی که در ایران مشتاق زیارت بودند و نمی‌توانستند، بیایند نیت کردم.

ما ۱۵۰ نفر اسیر بودیم و با اسکورت بالای ۲۰۰ نفری بعثی‌ها عازم کربلا شدیم. وارد بین الحرمین که شدیم اشک اسرا میان باران نم نم باران آسمان کربلا گم شده بود؛ زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل و امام علی بهترین لحظات دوران اسارت بود.»

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

اولین مارش خوشحال‌کننده

حاجی خیلی از حرف‌هایش را نگفت. شاید می‌خواست بیشتر از این‌ها تلخ نشویم. در میان حرف‌هایش زود خاطره شرین دیگری جای آن زیارت خاص را گرفت و گفت: «۲۲ مرداد ۶۹، ساعت ۴ طبق عادت منتظر سوت آمار بودیم که اعلام کردند سیدالرئیسشان (صدام گور به گور شده) خبر بسیار مهمی برای ملت ایران و عراق دارد.... با خودمان گفتیم صدام؟! معلوم نیست دوباره چه بساطی برای ما چیده! ساعت ۵ شد و صدای مارش قطع شد. صدای صدام کل اردوگاه را پر کرد و خبر آزادسازی را اسرا داد. همگی سجده شکر به جا آوردیم و در شرایطی که دیگر امیدی به آزادی نداشتم، خوشحالی تمام وجودمان را فرا گرفت.

کد اسارت من ۱۵۲۵ بود و این یعنی اولین گروهی بودم که آزاد می‌شدم… روز اول و دوم و سوم و چهارم گذشت و گروه ما بالاخره در روز ششم آزاد شد؛ دلیل این تأخیر هم پراکنده شدن اسرا در اردوگاه‌ها بود که تصمیم گرفتند اردوگاه به اردوگاه آزادی اسرا را انجام دهند.»

یکی بود، یکی ۳۶۲۰روز نبود!

بعد از ثبت اسامی در صلیب سرخ و کارهای دیگر، به ایران رسیدیم. مردم در ایران چه جشنی گرفته بودند! همه جا پر بود از بوی اسفند و حلقه‌های گل؛ از مرز خسروی و کرمانشاه گرفته تا پادگان قصر فیروزه در تهران! که بنا شد ۴ روز آنجا در قرنطینه بمانیم تا پزشکان مغز و اعصاب و داخلی و پوست و… چکاپ‌ها را انجام دهند و با غذا و میوه و دارو دستگاه گوارشی را که این همه سال به هم ریخته بود، کمی درست کند. ۷۵ کیلو بودم که رفتم دزفول و ۴۸ کیلو شدم که برگشتم تهران!

از خوشحالی دیدن خانواده و فامیل هر چه بگویم کم گفتم! کلی تغییر کرده بودم و کسی مرا نمی‌شناخت! اما حال خوشی داشتم… یکی دو روز از رسیدنم گذشت که سراغ چند تا از فامیل و دوستانم را گرفتم که بالاخره خانواده زبان باز کردند و یکی یکی خبر شهادت و فوتشان را دادند که دوباره سیستم عصبی‌ام به هم ریخت....»

با اینکه ۳۰ سال از آن روزها و خاطرات و شکنجه‌هایی که ۹۰ درصدش را سانسور کرد و نگفت، می‌گذرد ولی هر سال که به ۲۶ مرداد نزدیک می‌شویم، خاطرات خوش آزادی و ورود حاجی حبیب به ایران سوسویی از خوشحالی را در دلش زنده می‌کند و مرور تلخی خبر فوت و شهادت دوستان که او نبود تا چند صباحی بیشتر با آنها باشد، دلش را به تنگ می‌آورد.

منبع : خبرگزاری مهر


کلمات کلیدی :
اشتراک گذاری :

آخرین اخبار مجازی

مغازه‌ای که هر سال موکب می‌شود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!

مغازه‌ای که هر سال موکب می‌شود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
2023-09-07T17:16:53+03:30
«هر چه داریم از امام حسین(ع) داریم. زندگی‌مان مال امام حسین(ع) است. این کار هم بساط هر سال است، این مغازه پدرمان است که خادم و عاشق امام حسین (ع) بود. ما هم ...

مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیم‌کره!

مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیم‌کره!
2023-09-04T15:36:59+03:30
فیلتر کردن بسترهای مختلف فضای مجازی در سطح جهان مسئله تازه‌ای نیست؛ از جنوب غرب آسیا که شدت فیلترینگ در آن بیشتر است گرفته تا چند قاره آن طرف‌تر در کشور کانادا.

دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند/ کربلایی‌شدن بدون نیت قبلی!

دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند/ کربلایی‌شدن بدون نیت قبلی!
2023-09-03T13:30:14+03:30
هنگام تماشای اعزام زائران افغانستانی اشک می‌ریختند؛ گویا دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند و انگار بدرقه اربعینی‌ها، به مناسک جاماندگان تبدیل شده باشد، جاماندگ...

خوش‌رویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون

خوش‌رویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
2023-08-26T10:01:16+03:30
«مشکل زائران افغانستانی ارتباط چندانی به ایران ندارد؛ مربوط به دولت افغانستان است که اربعین برایش در اولویت نیست و متولی دولتی برای زیارت اربعین ندارد، بنابر...

دشمن آتش و تبر/ «من، حبیب‌الله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»

دشمن آتش و تبر/ «من، حبیب‌الله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
2023-08-15T14:21:28+03:30
حبیب‌الله حاجی‌زاده، سال‌ها است بدون اینکه کسی از او بخواهد یا حقوقی دریافت کند از جنگل‌ها مراقبت می‌کند: «ما نه می‌گذاریم آتش به جان جنگل بیفتد، نه می‌گذاری...

گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!

گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
2023-08-14T13:07:53+03:30
شبکه‌های اجتماعی این روزها چالش‌هایی را رواج می‌دهند که مبنای علمی ندارند، دنبال جذب مخاطب هستند و سعی دارند القا کنند: «شما تنها با شرکت در چالش‌ها، به یک ا...

چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندان‌بان/ پارک و هتل نمی‌خواهیم؛ درخت‌ها را آب بدهید!

چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندان‌بان/ پارک و هتل نمی‌خواهیم؛ درخت‌ها را آب بدهید!
2023-08-12T13:01:13+03:30
همسایگان زندان «رجایی شهر» بعد از تخلیه از این ندامتگاه، بیش از آنکه از سال‌ها همجواری با آن شکایت کنند، به فکر آینده بودند: «ما از مسئولان پارک و هتل نمی‌خو...

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی
2023-08-07T20:23:55+03:30
بعد از پایان دیدار خودم را به امیر ایرانی می‌رسانم و می‌گویم بعد از این مأموریت چه برنامه‌ای دارید؟ مختصر جواب می‌دهد: «انشاالله دوستان و دشمنان را مثل مأمور...

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی!

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی!
2023-08-07T15:57:38+03:30
بعد از پایان دیدار خودم را به امیر ایرانی می‌رسانم و می‌گویم بعد از این مأموریت چه برنامه‌ای دارید؟ مختصر جواب می‌دهد: «انشاالله دوستان و دشمنان را مثل مأمور...

ماجرای شلغم‌های یک نماینده در توئیتر

ماجرای شلغم‌های یک نماینده در توئیتر
2023-08-01T14:43:59+03:30
روزنامه «جوان» در گزارشی به ماجرای جر و بحث اخیر نماینده مردم تربت‌جام در مجلس با کاربران توئیتری پرداخت.

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»
2023-07-29T00:24:02+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید تا نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»
2023-07-26T10:37:22+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید تا نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم جان داد!»

سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم جان داد!»
2023-07-26T09:43:56+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید که نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خط‌نویسی روی خط عاشقی!

دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خط‌نویسی روی خط عاشقی!
2023-07-23T11:03:54+03:30
«مجید دستانی» از 12سال ماشین‌نویسی در محرم می‌گوید که با رفقایش، خودروها را با خط خوش مزین به نام اباعبدالله(ع) می‌کنند،خودروهایی که تا مدت‌ها مثل بیلبوردهای...

وام‌های راحت‌الحلقوم و ضمانت‌های ضربدری!

وام‌های راحت‌الحلقوم و ضمانت‌های ضربدری!
2023-07-20T12:18:55+03:30
روزنامه «همشهری» در گزارشی به تبلیغات اخیر برخی شرکت‌ها برای اعطای وام بدون ضامن پرداخت و ابعاد غیرقانونی بودن آن را شفاف کرد، این گزارش همچنین توضیحاتی دربا...

عاقبت بخیری یک پمپ بنزین! 

عاقبت بخیری یک پمپ بنزین! 
2023-07-20T11:38:56+03:30
خودرو را پارک کردم و به محل گودبرداری برگشتم و پرسیدم اینجا قبلاً پمپ بنزین نبود؟ جوابشان حافظه تصویری‌ام را تأیید کرد: «پمپ بنزین بود! دیگر نیست؛ حالا قرار ...

تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!
2023-07-19T13:19:04+03:30
می‌گویند نوشیدن چای داغ در لیوان‌های پلاستیکی احتمال ابتلاء به سرطان را افزایش می‌دهد؛ اعتراضی نیست! فقط ای کاش طعم چای بعد از روضه را عوض نکند. کافی است چای...

بازندگان کنکور!

بازندگان کنکور!
2023-07-16T13:07:00+03:30
روزنامه «جام جم» در گزارشی به تاثیر شرایط جغرافیایی و شکاف طبقات اجتماعی بر قبولی رشته‌های دانشگاهی در دهک‌های مختلف جامعه پرداخته و از دهک‌های ضعیف به عنوان...

جایی برای درمان درد دیدن!/ چشم‌ها؛ قدردان دست‌های روشنایی‌بخش

جایی برای درمان درد دیدن!/ چشم‌ها؛ قدردان دست‌های روشنایی‌بخش
2023-07-16T13:06:59+03:30
پیر و جوان ندارد، تقریباً همه باندی به چشم دارند و دستی به در و دیوار! اینجا همه درد چشم دارند؛ درد بینایی! و ضیا با تخصص خود به چشم‌ها نور روشنایی می‌بخشد، ...

چگونه دختران دهه‌هشتادی محله بانی برگزاری یک مراسم ازدواج شدند؟

چگونه دختران دهه‌هشتادی محله بانی برگزاری یک مراسم ازدواج شدند؟
2023-07-16T10:54:01+03:30
روزنامه «همشهری» به سراغ یکی از محله‌های تهران رفت که در آن دختران دهه هشتادی با برگزاری مراسم عروسی از آغاز سنین نوجوانی باعث و بانی امر خیر می‌شوند. ​​​​​​​

جهان‌شهر علوی/ غم و شادی شیعیان به هم گره خورده است

جهان‌شهر علوی/ غم و شادی شیعیان به هم گره خورده است
2023-07-11T14:22:15+03:30
تاجیک، تمام روز لحظه‌ای استراحت نکرده و در مسیر شلوغ «مهمونی ۱۰ کیلومتری» خدمت کرده اما در دل حسرت می‌خورد که کاش تمام شیعیان دنیا می‌توانستند در جشن بزرگ ام...

فعلا حرف خواب و خوراک نباشد؛ بعد از مراسم همه سِرُم می‌زنیم!

فعلا حرف خواب و خوراک نباشد؛ بعد از مراسم همه سِرُم می‌زنیم!
2023-07-07T14:28:52+03:30
حرف آخر را یکی از خادمان می‌زند: «یادتان نرود؛ قرار است یکی از بزرگ‌ترین کارهای دنیا را انجام بدهیم. تا صبح شنبه کسی حرف از خواب و خوراک نزند، بعد از مراسم ه...

«چند قطره باران» بر گونه آرزوهای کوچک/ پیتزای مهربانی بدون عکس!

«چند قطره باران» بر گونه آرزوهای کوچک/ پیتزای مهربانی بدون عکس!
2023-07-06T12:22:13+03:30
حسن صلواتی چند سالی است که با همراهی دوستان عکاس و هنرمندش یک حرکت جذاب را شروع کرده است؛ فروش عکس‌ها به نفع بچه‌های محروم! امسال هم سفره پیتزای آنها به عشق ...

«سر بر دامن ماه»؛ روایتی از زندگی تنها همسر امام هادی (ع)

«سر بر دامن ماه»؛ روایتی از زندگی تنها همسر امام هادی (ع)
2023-07-04T14:22:10+03:30
«سر بر دامن ماه» از طریق برش کمتر دیده‌شده تاریخ یعنی زندگی امام هادی (ع)، قدم به روایت غیبت امام زمان (عج) می‌گذارد و در این میان شخصیت «بانو حُدیث» مادربزر...

«سر بر دامن ماه»؛ روایتی مدرن از زندگی تنها همسر امام هادی (ع)

«سر بر دامن ماه»؛ روایتی مدرن از زندگی تنها همسر امام هادی (ع)
2023-07-04T09:42:14+03:30
«سر بر دامن ماه» از طریق برش کمتر دیده‌شده تاریخ یعنی زندگی امام هادی (ع)، قدم به روایت غیبت امام زمان (عج) می‌گذارد و در این میان شخصیت «بانو حُدیث» مادربزر...

کارت شما مسدود است!/ زخم رفتارهای سلیقه‌ای با مهاجران

کارت شما مسدود است!/ زخم رفتارهای سلیقه‌ای با مهاجران
2023-06-28T08:48:35+03:30
اواخر خرداد هر سال با پایان مهلت کارت‌های آمایش، حساب‌ بانکی مهاجران افغانستانی برای مدتی نامعلوم مسدود می‌شود؛ اقدامی که بیش از یک دستورالعمل مدیریتی، اعمال...

عروسی که صبح ازدواجش دوید/ می‌گفتند قدت کوتاه است، برو یک رشته دیگر!

عروسی که صبح ازدواجش دوید/ می‌گفتند قدت کوتاه است، برو یک رشته دیگر!
2023-06-27T01:41:38+03:30
سال‌های زیادی از زمانی که به اسماعیل‌نژاد می‌گفتند «قدت کوتاه است، به درد دویدن نمی‌خوری» می‌گذرد اما او امروز رکورددار دوی سرعت در ایران است و رویای کسب مدا...

عکاسان خبری، دشمن کسی نیستند!/ ثبت تاریخ از دل آتش تا قلب کرونا

عکاسان خبری، دشمن کسی نیستند!/ ثبت تاریخ از دل آتش تا قلب کرونا
2023-06-11T12:21:13+03:30
«عکاس خبری دشمن کسی نیست! باید به این آگاهی برسیم که عکاس، ثبت‌کننده تاریخ است و قرار نیست نگاه پررنگ سیاسی داشته باشد، دغدغه جدی عکاسان این است که در هر شرا...

غنی‌سازی با خلوص بالا برای رفع تحریم است/همچنان با آژانس بین‌المللی انرژی تعامل داریم

غنی‌سازی با خلوص بالا برای رفع تحریم است/همچنان  با آژانس بین‌المللی انرژی تعامل داریم
2023-06-11T00:00:47+03:30
محمد اسلامی رئیس سازمان انرژی اتمی گفت غنی‌سازی‌های با خلوص بالا برای این صورت گرفته تا تحریم‌ها لغو شوند، هدف قانونگذار هم همین بوده که اقدام راهبردی برای ل...

چرا راه آهن رشت - آستارا کلیدی‌ترین پروژه ریلی کشور است؟

چرا راه آهن رشت  - آستارا کلیدی‌ترین پروژه ریلی کشور است؟
2023-05-18T11:13:51+03:30
کریدور شمال - جنوب یک مسیر اقتصادی مهم و استراتژیک برای ترانزیت بار میان هند، روسیه و شمال اروپا از طریق ایران است که راه‌آهن رشت - آستارا به عنوان حلقه مفق...
X فیلم جدید فیلم جدید دانلود فیلم و سریال تبلیغات شما (پیام به تلگرام)