میرنیوز

شهیدی که خار چشم منافقان بود

شهیدی که خار چشم منافقان بود 2020-06-29T09:54:54+04:30

به گزارش خبرگزاری مهر، کیهان نوشت: با ایمان و متعهد است، متعهد به خانه و خانواده، عاشق زن و فرزندانش است؛ اما تعهدی بالاتر در وجودش ریشه دوانده، تعهد به تمام زنان و مردان و فرزندان میهنش. آرام و قرار ندارد، زن و فرزند خردسالش را به خدا می‌سپارد و راهی میدان نبرد می‌شود، می‌داند که دشمن تا دندان مسلح شده که آرام و قرار را از ای رانش بگیرد؛ همین است که غیرتش را به جوش آورده و حتی با وجود جراحت به میدان نبرد بازمی‌گردد. حالا دیگر او پدر سه فرزند است؛ اما با وجود علاقه وافر به فرزندانش و اصرارهای همسر برای ماندن دست از مبارزه نمی‌شوید و سرانجام پس از سال‌ها جهاد، در کربلای ۵، کربلایی می‌شود و به سوی مولایش رهسپار...
افسانه رحیمی، همسر شهید محمدرضا بدیهی از همسر شهیدش برایمان گفت، از روزهای سخت جنگ و فراق همسر، از نگرانی‌ها و دلتنگی‌ها، ترور نافرجام و در نهایت شهادت همسر و باز هم غم فراق و این بار بی‌قراری‌های بیشتر و بهانه‌های دو دختر خردسال که پدر از دست داده‌اند و بی‌تابی‌های پسری که حتی پدر را به یاد ندارد...

آشنایی و ازدواج
شهید از اقوام پدرم بود، زمانی که به خواستگاری من آمد، من آن زمان ۱۸ ساله بودم و همسرم ۲۰ ساله. تازه وارد سپاه شده و با برادرم هم در سپاه همکار بود. در ابتدا با برادرم صحبت کرده بود، برادرم هم آمد منزل و با ما صحبت کرد. ما گفتیم اگر جوان پاک و باایمانی باشد مشکلی نداریم. او هم رفت و تحقیق کرد. گفته بودند که این پسر همان چیزی است که شما می‌خواهید. در نهایت من هم قبول کردم و آمدند، ابتدا مادرشان آمد منزل ما و در جلسه بعد آقارضا هم همراهشان آمد. وقتی با او صحبت کردم هیچ ایرادی در او ندیدم. گفت: من تازه وارد سپاه شده‌ام و حقوقم هم این مقدار است، آیا می‌توانی با این حقوق زندگی کنی. گفتم: آنچه من در نظر دارم برایم دنیایی ارزش دارد. پدر و مادرم هم هیچ ایرادی از ایشان نگرفتند و اصلاً سختگیری نکردند؛ چون پاک بود و با ایمان. در هر صورت صحبت‌ها صورت گرفت و کارها انجام شد و ما با هم ازدواج کردیم. حاصل این ازدواج سه فرزند است، دو دختر که متولد سال‌های ۶۲ و ۶۳ هستند و یک پسر که در سال ۶۵ به دنیا آمد.

صبور بود و باگذشت
همسرم خیلی صبور بود، اگر از کسی بدی می‌دید خیلی صبوری می‌کرد، همیشه به ما هم می‌گفت اگر چیزی از کسی دیدید بگذرید. خیلی شوخ طبع بود، خوش رو بود. هیچ وقت به خانواده بی‌احترامی‌نمی‌کرد. احترام بسیار زیادی برای مادرش قائل بود. همه خانواده یک طرف و مادرش یک طرف دیگر. در کل خیلی خانواده دوست بود، وقتی خانه بود همه کارها را خودش انجام می‌داد.
گوش به فرمان رهبری بود و همیشه می‌گفت خداکند که ما پیش مرگ امام شویم و همین طور هم شد.

ماجرای ترور شهید
اوایل ازدواجمان یک روز گفت: من شب‌کار هستم و تو هم تنها هستی، تو را می‌برم منزل پدرت. گفتم: قرار است جایی بروی؟ گفت: نه. خیالت راحت، همین جا هستم. من هم قبول کردم و رفتم منزل پدرم. فردای آن روز آمد دنبالم و با هم برگشتیم خانه.
صبح بعد از سحر رفتیم مسجد، آنجا همسایه‌ها من را دیدند و گفتند دیشب خیلی شب بدی بود. گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: شما متوجه نشدید؟ گفتم: نه. گفتند: می‌خواستند آقارضا را ترور کنند. من هم دیگر چیزی نگفتم. آمدم خانه و گفتم: رضا! دیشب در اطراف خانه چه اتفاقی افتاده؟ گفت: چه کسی به تو گفته؟ گفتم: همسایه‌ها در مسجد گفتند. گفت: می‌خواستند من را ترور کنند. گفتم: چه کسی؟ گفت: ستون پنجمی‌های دشمن.
البته عملیات منافقان لو رفته بوده و بچه‌های سپاه از قضیه مطلع می‌شوند، شهید هم متوجه شده بوده و با بچه‌های سپاه هماهنگ بودند. آنها اطراف را زیر نظر داشتند، حتی پشت‌بام خانه‌ها را هم محاصره می‌کنند. تا اینکه یک خانمی‌می‌آید پشت در منزل ما. ما آن زمان با مادربزرگم زندگی می‌کردیم. در که می‌زنند، مادربزرگم می‌گوید چه کسی هستید؟ می‌گوید آقای بدیهی منزل هستند؟ می‌گوید نه. گویا همان موقع می‌خواستند ایشان را ترور کنند. همان زمان نیروهای سپاه از پشت‌بام‌های اطراف می‌ریزند پایین و او را دستگیر می‌کنند و می‌بینند که اسلحه را زیر چادرش پنهان کرده.
رضا گفت: هر چه بود به خیر گذشت دیگر نگران نباش.

آغاز جنگ
حدود یک سال گذشت که جنگ شروع شد و رفت و آمدهای مدام او به جبهه آغاز شد، تا زمانی که خدا زهرا را به ما داد. او حدود ۸ سال در جبهه بود و در این مدت شاید در طول یک یا دو ماه فقط ۴ روز در کنار ما بود. حتی زمان‌هایی مانند عید نوروز هم همین طور بود و وقتی هم که می‌آمد خیلی سریع برمی‌گشت. من می‌گفتم: نمی‌خواهی بیشتر در کنار بچه‌ها باشی؟ می‌گفت: بچه‌هایی هم که در جبهه هستند مثل بچه‌های خودم هستند. نمی‌توانم آنها را هم رها کنم. من در قبال آنها هم مسئول هستم.

بی خبری از همسر
زهرا حدود ۷ ماهش بود که همسرم رفت جبهه و مدت زیادی نیامد، خبری هم از او نداشتیم. به برادرم گفتم: رضا کجاست؟ گفت: می‌آید. گفتم: اتفاقی برایش افتاده؟ گفت: نه می‌آید جایی نرفته، نگران نباش. بعد مشخص شد که در عملیات سنگین بدر که در اطراف کردستان صورت می‌گیرد به مدت چند روز به محاصره عراقی‌ها درمی‌آیند. آنها مجبور بودند در بین برف‌ها دراز بکشند، مرتضی جاویدی هم که یکی از دوستان صمیمی‌او بود، در کنارش بوده که یک باره می‌گوید رضا یک چیزی کنار پایت است. رضا هم نگاه کرده بود دیده بود نارنجک است. هر طور بوده نارنجک را به طرف خودشان می‌کشند که بتوانند آن را پرت کنند سمت عراقی‌ها و نجات پیدا کنند و به محض اینکه نارنجک را پرت می‌کنند بلند می‌شوند که از محل دور شوند، در حین فرار تیری به زیر زانوی رضا اصابت می‌کند و او روی زمین می‌افتد، دوستانش او را به بیمارستان صحرایی می‌برند و دو روز در آنجا بستری بوده و چون محاصره بوده نمی‌توانستند از آنجا بیرون بروند.
بعد او را با هواپیما می‌رسانند تهران و در آنجا جراحی می‌شود و پایش را گچ می‌گیرند، چند روزی هم بیهوش بوده؛ اما باز هم ما از وضعیت او خبر نداشتیم، تا اینکه حالش بهتر می‌شود و دوستانش به خانواده خبر می‌دهند. به برادرش می‌گویند: ما داریم او را از تهران می‌آوریم شیراز، شما هم یک ماشین بگیرید و بیایید شیراز.
من آن زمان منزل مادرم بودم که عموی ایشان آمد و گفت: بلند شو برویم، پدر زهرا آمده. گفتم: چطور به من خبر نداده؟ رضا هر وقت می‌خواست بیاید به طریقی به من خبر می‌داد. گفت: اشکالی ندارد، حالا این بار را خبر نداده. فقط به ما گفته دارم می‌آیم بروید بچه‌ها را بیاورید.
زهرا هم خواب بود، او را بغل کردم و همراه عموی رضا رفتم. او را در حالی دیدم که پایش تا بالا داخل گچ بود، گفتم: باز هم می‌خواهی بروی؟ گفت: فعلاً نه. با این حرف او کمی‌دلم آرام‌تر شد.

اگر نروم آرامش مردم به هم می‌ریزد
من خیلی به او می‌گفتم نرو. گاهی به من می‌گفت: خب اگر من نروم می‌خواهی چکار کنی؟ می‌گفتم: خب من هم مانند بقیه زندگی می‌کنم. می‌گفت: باشد نمی‌روم؛ اما باز هم یک طوری من را قانع می‌کرد و من همچنان نگران او بودم.
مدتی گذشت و زهرا تقریباً یک ساله شده بود، رضا هنوز هم با عصا راه می‌رفت، که باز هم راهی جبهه شد. گفت: می‌روم و زود برمی‌گردم. آن زمان دو تا بچه داشتیم. گفتم: اگر اتفاقی برائت افتاد من جواب این دوتا بچه را چه بدهم. گفت: نه اتفاقی نمی‌افتد. خلاصه من را راضی کرد و رفت.
در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد، فتح‌المبین، خیبر و خیلی دیگر از عملیات‌های دیگر. معاون گردان بود با مرتضی جاویدی با هم بودند و با هم رفت و آمد می‌کردند.
از کردستان می‌رفت سمت جنوب و دوباره برمی‌گشت کردستان و همین طور در مناطق مختلف جنگی می‌چرخید. تا اینکه این اواخر که تعدادی از دوستانش هم شهید شده بودند گفتم: تو را به خدا این قدر نرو. گفت: اگر نرویم آرامش مردم از بین می‌رود.گفتم: باشد خدا خودش کمک کند. تا اینکه عملیات‌های کربلا شروع شد و رضا در آنها حضور پیدا کرد. چند روزی پیدایش نبود. گویا با چند نفر از نیروها از طرف کردستان رفته بود برای شناسایی و ده دوازده روز از او بی‌خبر بودیم. گفتم: کجا بودید؟ گفت: خب یک جایی بودیم دیگر. گفتم: خب کجا؟ نه خبری، نه زنگی! کمی‌که پیگیر شدم، شروع کرد به صحبت و گفت: با تعدادی از بچه‌ها که زبان عربی بلد بودند رفته بودیم خاک عراق. گفتم: از چه طریق؟ گفت: از کردستان و از آنجا برای عملیات‌های کربلا برنامه‌ریزی کردیم. قرار است گردانی خیلی بزرگ به نام محمد رسول‌الله تشکیل دهیم.
سال ۶۵ و در جریان عملیات کربلای ۴ بود که زنگ زد و گفت: مواظب باشید اگر کسی به شما زنگ زد و گفت فلانی زخمی‌شده و بیایید خوزستان، باور نکنید. من خودم با شما تماس می‌گیرم. گفتم: باشد خودت تماس بگیر، من خیالم راحت است.
در کربلای ۴ تعداد زیادی از دوستانش با قایق غرق می‌شوند و به شهادت می‌رسند و وقتی نوبت به قایق او می‌رسد دوستانش خبر می‌دهند که رضا تو نیا که چهارچرخ ما هم رفت رو هوا.
گویا داخل رودخانه باتلاق بوده و به محض اینک قایق‌ها وارد آن قسمت می‌شدند داخل باتلاق فرو می‌رفتند و همین مسئله باعث شده بود که نیروهای زیادی در آنجا به شهادت برسند. عملیات هم از همانجا شروع می‌شود.

مسئولیت پذیری در قبال مردم
بچه‌هایش را خیلی دوست داشت، با اینکه به ندرت پیش ما بود، وقتی می‌آمد خیلی به آنها رسیدگی می‌کرد، طوری که یک بار به او گفتم: تو که اینقدر بچه‌ها را دوست داری چرا می‌خواهی باز هم بروی؟ این بچه‌ها به چه کسی بگویند بابا؟ ولی او مسئولیت‌پذیر بود. می‌گفت: اگر ما جبهه را رها کنیم صدام می‌آید و شهرمان را می‌گیرد و زن و بچه‌ها را آزار می‌دهد؛ همان طور که خرمشهر و آبادان را گرفت. وقتی این حرف‌ها را می‌زد دیگر من جوابی نداشتم که به او بدهم.

نحوه شهادت
در کربلای ۵ هم با مرتضی جاویدی بودند. هشتم بهمن سال ۶۵ بود که زنگ زد و حال همه را پرسید. دیدم خیلی ناراحت است، گفتم خودت چطوری؟ اتفاقی افتاده؟ گفت: من یک چیزی می‌گویم؛ اما به کسی نگو، مرتضی شهید شد. اگر هم خانواده‌اش زنگ زدند، بگو صبح رضا زنگ زده و حال مرتضی هم خوب بود. دوستانش می‌گفتند آن شب خیلی برای مرتضی بی‌تابی می‌کرد.
فردای آن روز همسر مرتضی تماس گرفت و من هم گفتم: رضا تماس گرفته و حالشان هم خوب است. نگو همان روز محمدرضا هم شهید شده و ما هنوز خبر نداریم.
صبح زود بوده و عملیات هم تمام شده بوده. محمدرضا هم داخل سنگر در حال خواندن نماز بوده که خمپاره می‌زنند، یک ترکش از پشت به کمر او اصابت می‌کند و او می‌افتد. وقتی دوستانش می‌آیند، ابتدا فکر می‌کنند که هنوز نماز می‌خواند؛ اما بعد که شک می‌کنند به کمرش دست می‌زنند و می‌بینند که خونی شده. در راه که داشتند او را به بیمارستان اهواز می‌بردند به شهادت می‌رسد.
پیکر رضا و مرتضی با هم برگشت و تشییع باشکوهی برگزار شد.
روزی که رضا به شهادت رسید همه شهر با خبر شدند اما ما بی‌خبر بودیم. برادرم هم در تاکسی از راننده شنیده بود و وقتی پیگیر می‌شود متوجه می‌شود که خبر صحت دارد.
آن زمان ما با مادر رضا در یک ساختمان زندگی می‌کردیم، آنها طبقه بالا بودند و ما هم پایین. آن روز مادرش رفته بود بانک، وقتی برگشت گفت: بچه‌ها می‌گویند مرتضی شهید شده، من فکر می‌کنم رضا هم شهید شده. گفتم: مردم دروغ می‌گویند باور نکنید. این را گفتم؛ ولی خودم هم به تردید افتادم. تا اینکه برادرم آمد گفت: صبر و شکر باید! گفت: باید بچه‌ها را زیر پر و بالت بگیری و بزرگ کنی. گفتم: رضا شهید شده؟ گفت: بله.

خوابی که خبر از فراق داشت
قبل از شهادتش خواب دیدم که رضا آمده و مچ دستم را باز کرده و چیزی کف دستم می‌گذارد و می‌گوید این حلقه ازدواجمان است محکم آن را بگیر و گم نکن. گفتم: خیالت راحت باشد. بعد سرم را بلند کردم و یک آیه خیلی قشنگ در آسمان دیدم و صلوات فرستادم؛ البته الان آن آیه را به خاطر ندارم. در همین حال بودم که از خواب بیدار شدم. صبح آن روز نمی‌دانستم چه کنم. رفتم پیش یکی از همسایه‌ها و گفتم چنین خوابی دیده‌ام گفت: به دلت بد راه نده، آقا رضا می‌آید. ولی یک هفته نشد که همسرم شهید شد.

نگذاشتم روحیه بچه‌ها خراب شود
من در مقابل بچه‌ها بی‌تابی نمی‌کردم. آن‌قدر روحیه بچه‌ها خوب بود که هیچکس باورش نمی‌شد اینها فرزند شهید هستند، حتی در مدرسه هم معلم‌ها متوجه این قضیه نمی‌شدند.
وقتی هم که همسرم شهید شد خیلی از اطرافیان به طریقی می‌خواستند به بچه‌ها بگویند که مثلاً پدرتان رفته مسافرت. در واقع نمی‌خواستند راستش را به بچه‌ها بگویند؛ اما من اجازه این کار را ندادم. حتی می‌خواستند به پسرم که خیلی کوچک بود یاد بدهند که به پدربزرگ پدری‌اش بگوید بابا؛ اما من دوست داشتم او واقعیت را بداند. روزی که پیکر همسرم را آوردند، زهرا را بردم سپاه تا پیکر پدرش را ببیند. گفتم به این صورت بهتر است تا اینکه یک عمر چشم انتظار باشند که پدرشان کی می‌آید.
پسرم الان برای خودش مردی شده؛ اما نبود پدر برایش خیلی سخت بود و خیلی دلتنگی می‌کرد. الان هم می‌گوید من با کسانی که پدرشان را قبل از دنیا آمدن از دست داده‌اند فرقی ندارم؛ چون هیچ چیزی از پدرم به یاد ندارم. گفتم خب ما که تنها نیستیم خیلی از خانواده‌ها شرایط ما را دارند، ما هم باید با این شرایط کنار بیاییم. ما سختی‌های زیادی را از سر گذراندیم؛ اما در مقابل همه چیز استقامت کردیم.
یک مدت هم بعد از شهادت همسرم، برادرم می‌آمد پیش بچه‌ها که دلتنگی آنها کم‌تر شود، او برای بچه‌ها مانند پدر بود. اما مدتی گذشت و دانشگاه و سربازی او هم تمام شد و ازدواج کرد و رفت، سجاد شب‌ها خیلی بی‌تابی می‌کرد که چرا دایی رفت. ما با او صحبت می‌کردیم که هر کسی ازدواج می‌کند و باید مستقل شود.

حضورش را حس می‌کنم
همیشه حضورش را حس می‌کنم؛ او مراقب ما است. یک شب بچه‌ها با ناراحتی و دلتنگی خوابیدند، من هم خیلی ناراحت بودم. یکباره بین خواب و بیداری دیدم که محمدرضا با همان لباس سپاه آمد و پایین پایم ایستاد؛ لبخند می‌زد. همیشه خنده‌رو بود؛ ولی در خواب من نگاهش می‌کردم و او می‌خندید. من از خواب بیدار شدم و همین طور اطراف را نگاه می‌کردم. صبح بچه‌ها گفتند مادر چرا ناراحتی. گفتم من پدرتان را در خواب دیدم.
در ادامه زهرا بدیهی دختر بزرگ شهید از پدر برایمان گفت، از دلتنگی‌هایش گفت و بی‌انصافی عده‌ای که قدردان زحمات و از خودگذشتگی شهدا نیستند...

پدر عاشق ما بود
من سه سالم بود که پدر شهید شدند؛ اما طبق شنیده‌هایم از اطرافیان، می‌دانم که همیشه با وضو بود. خیلی خوش برخورد بود. نمازهایش را به موقع می‌خواند. یادم است که برایمان وسایل بازی می‌گرفت و وقت می‌گذاشت و با ما بازی می‌کرد، او عاشق ما بود؛ با این حال جبهه هم برایش خیلی مهم بود. هدف پدر حفظ اسلام و میهن بود و همین هدف بود که باعث شد از خانواده و فرزندان و پسر دو ماهه‌اش بگذرد. ولی‌فقیه دستوری داده بود و او باید می‌رفت تا به دستور ایشان عمل کند.

منبع : خبرگزاری مهر


کلمات کلیدی :
اشتراک گذاری :

آخرین اخبار مجازی

اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت

اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
2024-10-28T12:14:11+03:30
همدان- روایت امروز از حرکت بزرگ بانوانی است که یک کار اثرگذار را به صورت خودجوش در راستای کمک به جبهه مقاومت رقم زده‌اند.

معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل ام‌یاسر!

معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل ام‌یاسر!
2024-10-24T22:34:05+03:30
ظهر چهارشنبه دوم آبان‌ماه، خانواده‌ شهید معصومه کرباسی و همسر لبنانی ایشان با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.

پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد

پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
2024-10-06T12:51:53+03:30
شیراز- پنج سال بیشتر نداشت اما از دوچرخه تازه نفسش دل کند تا لبخند شادی را بر چهره یک کودک فلسطینی بنشاند و این لبخند بشود دلخوشی‌ کودکانه اش.

صف طلا در بازار خیابان جهاد

صف طلا در بازار خیابان جهاد
2024-10-03T16:38:26+03:30
همراهش کیفی بود که سفت آن را به خودش چسبانده بود. او را «حاج خانم» صدا می‌کنیم. دست‌پاچه بود.

شوخی‌های موشکی!

شوخی‌های موشکی!
2024-10-02T11:38:32+03:30
عملیات وعده صادق ۲ در شبکه‌های اجتماعی بسیار بحث‌برانگیز بوده است. بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی با احساسی از شعف و غرور، اظهارات طنزآمیزی را در این بار...

اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل

اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
2024-10-01T14:11:50+03:30
بانوان ایرانی در حرکتی جهادی و خودجوش زیورآلات گران‌قیمت خود را برای کمک به لبنان اهدا می‌کنند.

اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل

اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
2024-10-01T13:58:31+03:30
بانوان ایرانی در حرکتی جهادی زیورآلات گران‌قیمت خود را برای کمک به لبنان می فروشند.

معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش 

معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش 
2024-08-20T12:37:15+03:30
اینجا کربلاست، خیابان های منتهی به بین الحرمین، اینجا افراد هر کدام سعی دارند در حد توان و بضاعتشان به آقا، خودی نشان دهند و مزدی بیش از آنچه کرده اند، دریاف...

خادمی که در کربلا  مرگ خود را پیش بینی کرده بود

خادمی که در کربلا  مرگ خود را پیش بینی کرده بود
2024-08-20T12:10:26+03:30
مرگ هر کسی را یک جور و یک زمان فرا میگیرد اما آقا رحیم خادمی بود که در کربلا مرگ خودش را پیش بینی کرده بود.

موکب‌داری عاشقانه شهربابکی‌ها در عمارت ماری خانم فرانسوی

موکب‌داری عاشقانه شهربابکی‌ها در عمارت ماری خانم فرانسوی
2024-08-20T11:57:07+03:30
شهر بابکی ها موکب خود را در عمارت خانم ماری پیروالکمن فرانسوی برپا کرده اند.

توصیه‌های طب ایرانی برای پیاده‌روی اربعین

توصیه‌های طب ایرانی برای پیاده‌روی اربعین
2024-08-19T14:17:15+03:30
متخصصین طب ایرانی معتقدند؛ با چند روش ساده می توان عوارض پباده روی طولانی را کاهش داد.

یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون‌ عرش

یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون‌ عرش
2024-07-22T19:16:24+03:30
شب هفتم امام حسین(ع) است؛ کسی که مادرش در قیامت لباسی خونین همراه دارد و یکی از ستون‌های عرش را گرفته و از خدا می‌خواهد میان او قاتلان فرزندش حکم کند.

عکسی که هیچ‌وقت نگرفتیم...

عکسی که هیچ‌وقت نگرفتیم...
2024-07-08T16:03:06+03:30
بهادری جهرمی بعد از دیدار با رهبر انقلاب درباره جای خالی «شهیدجمهور» نوشت: عکسی که بیشتر از همه دوست داشتم عکسی بود که هیچ وقت نگرفتم، کنار مردی خستگی ناپذیر...

مغازه‌ای که هر سال موکب می‌شود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!

مغازه‌ای که هر سال موکب می‌شود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
2023-09-07T17:16:53+03:30
«هر چه داریم از امام حسین(ع) داریم. زندگی‌مان مال امام حسین(ع) است. این کار هم بساط هر سال است، این مغازه پدرمان است که خادم و عاشق امام حسین (ع) بود. ما هم ...

مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیم‌کره!

مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیم‌کره!
2023-09-04T15:36:59+03:30
فیلتر کردن بسترهای مختلف فضای مجازی در سطح جهان مسئله تازه‌ای نیست؛ از جنوب غرب آسیا که شدت فیلترینگ در آن بیشتر است گرفته تا چند قاره آن طرف‌تر در کشور کانادا.

دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند/ کربلایی‌شدن بدون نیت قبلی!

دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند/ کربلایی‌شدن بدون نیت قبلی!
2023-09-03T13:30:14+03:30
هنگام تماشای اعزام زائران افغانستانی اشک می‌ریختند؛ گویا دلتنگ‌ها یکدیگر را پیدا می‌کنند و انگار بدرقه اربعینی‌ها، به مناسک جاماندگان تبدیل شده باشد، جاماندگ...

خوش‌رویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون

خوش‌رویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
2023-08-26T10:01:16+03:30
«مشکل زائران افغانستانی ارتباط چندانی به ایران ندارد؛ مربوط به دولت افغانستان است که اربعین برایش در اولویت نیست و متولی دولتی برای زیارت اربعین ندارد، بنابر...

دشمن آتش و تبر/ «من، حبیب‌الله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»

دشمن آتش و تبر/ «من، حبیب‌الله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
2023-08-15T14:21:28+03:30
حبیب‌الله حاجی‌زاده، سال‌ها است بدون اینکه کسی از او بخواهد یا حقوقی دریافت کند از جنگل‌ها مراقبت می‌کند: «ما نه می‌گذاریم آتش به جان جنگل بیفتد، نه می‌گذاری...

گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!

گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
2023-08-14T13:07:53+03:30
شبکه‌های اجتماعی این روزها چالش‌هایی را رواج می‌دهند که مبنای علمی ندارند، دنبال جذب مخاطب هستند و سعی دارند القا کنند: «شما تنها با شرکت در چالش‌ها، به یک ا...

چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندان‌بان/ پارک و هتل نمی‌خواهیم؛ درخت‌ها را آب بدهید!

چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندان‌بان/ پارک و هتل نمی‌خواهیم؛ درخت‌ها را آب بدهید!
2023-08-12T13:01:13+03:30
همسایگان زندان «رجایی شهر» بعد از تخلیه از این ندامتگاه، بیش از آنکه از سال‌ها همجواری با آن شکایت کنند، به فکر آینده بودند: «ما از مسئولان پارک و هتل نمی‌خو...

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی
2023-08-07T20:23:55+03:30
بعد از پایان دیدار خودم را به امیر ایرانی می‌رسانم و می‌گویم بعد از این مأموریت چه برنامه‌ای دارید؟ مختصر جواب می‌دهد: «انشاالله دوستان و دشمنان را مثل مأمور...

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی!

«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسه‌های نظامی!
2023-08-07T15:57:38+03:30
بعد از پایان دیدار خودم را به امیر ایرانی می‌رسانم و می‌گویم بعد از این مأموریت چه برنامه‌ای دارید؟ مختصر جواب می‌دهد: «انشاالله دوستان و دشمنان را مثل مأمور...

ماجرای شلغم‌های یک نماینده در توئیتر

ماجرای شلغم‌های یک نماینده در توئیتر
2023-08-01T14:43:59+03:30
روزنامه «جوان» در گزارشی به ماجرای جر و بحث اخیر نماینده مردم تربت‌جام در مجلس با کاربران توئیتری پرداخت.

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»
2023-07-29T00:24:02+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید تا نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»

سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم در مسیر شهر جان داد!»
2023-07-26T10:37:22+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید تا نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم جان داد!»

سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دست‌هایم جان داد!»
2023-07-26T09:43:56+03:30
«تقریباً دو ساعت طول کشید که نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و ...

دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خط‌نویسی روی خط عاشقی!

دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خط‌نویسی روی خط عاشقی!
2023-07-23T11:03:54+03:30
«مجید دستانی» از 12سال ماشین‌نویسی در محرم می‌گوید که با رفقایش، خودروها را با خط خوش مزین به نام اباعبدالله(ع) می‌کنند،خودروهایی که تا مدت‌ها مثل بیلبوردهای...

وام‌های راحت‌الحلقوم و ضمانت‌های ضربدری!

وام‌های راحت‌الحلقوم و ضمانت‌های ضربدری!
2023-07-20T12:18:55+03:30
روزنامه «همشهری» در گزارشی به تبلیغات اخیر برخی شرکت‌ها برای اعطای وام بدون ضامن پرداخت و ابعاد غیرقانونی بودن آن را شفاف کرد، این گزارش همچنین توضیحاتی دربا...

عاقبت بخیری یک پمپ بنزین! 

عاقبت بخیری یک پمپ بنزین! 
2023-07-20T11:38:56+03:30
خودرو را پارک کردم و به محل گودبرداری برگشتم و پرسیدم اینجا قبلاً پمپ بنزین نبود؟ جوابشان حافظه تصویری‌ام را تأیید کرد: «پمپ بنزین بود! دیگر نیست؛ حالا قرار ...

تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!
2023-07-19T13:19:04+03:30
می‌گویند نوشیدن چای داغ در لیوان‌های پلاستیکی احتمال ابتلاء به سرطان را افزایش می‌دهد؛ اعتراضی نیست! فقط ای کاش طعم چای بعد از روضه را عوض نکند. کافی است چای...
X فیلم جدید فیلم جدید دانلود فیلم و سریال تبلیغات شما (پیام به تلگرام)