میرنیوز
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله-محدث تکفلاح: همه چیز از یک صدا آغاز شد. آنقدر به منزلمان نزدیک نبود که شیشههای لرزیده را بشکند، اما مهیب بود. مهیب که میگوئیم نه فقط صدایی و فیزیکی. دلی.. دلم هوری ریخت! انگار کیسه آبی را ناگهان پاره کنی. ناگهان خالی شدم. به دلم بد آمده بود. اما نمیدانستم چه شده. فقط می دانم که حال خوبی نداشتم. نماز صبح را مثل همیشه خواندم و به سمت محل کارم راه افتادم.
پیچ رادیو همیشه روشن بود. مسیر منزل تا محل کار دور نبود اما بخش خبری ساعت ۶:۳۰ صبح را اغلب کامل در راه میشنیدم. هنوز داغ سردار، رخت عزا را بر تنم نگهداشته بود. از تشییع پیکر او چند روز بیشتر نگذشته بود. حالا خبر رادیو دارد داغ دیگری را اطلاع میدهد. سقوط یک هواپیمای مسافربری در جنوب تهران. ای وای! وای از غمی که تازه شود با غمی دگر.
خبر تازه بود. دقایقی بیشتر از آن نگذشته بود پس طبیعی بود که از جزئیات این حادثه اخبار دقیقی در دسترس نباشد. سلام و احوالپرسی این روزها غم داشت، غمناکتر شد. به همکارم نگاه کردم. «سلام» مات و مبهوت نگاهم میکرد: «سلام! چرا تمام نمیشود این داغ؟» چیزی نداشتم بگویم. یکی باید خودم را آرام میکرد. گریه هم دردی را درمان نمیکرد. در بهت بودم. گوشی را زیر و رو میکردم که از جزئیات باخبر شوم. نمیشد. لامصب اوضاع در این مرحله قفل شده است.
کار خودشان است
در اتاق باز شد. یکی دیگر هم به جمعمان اضافه شد. «خبر را که شنیدی؟» دستانش را در دستم گرفتم. یخ بود. از حیرت! از جادوگری میگفت که فلان شبکه فارسی زبان لندن نشین آورده بود و گفته بود در سال جدید میلادی ایران را خون و آشوب میگیرد. چه سال سختی را پیشبینی کرده بود. از اعتبار حرفش دم میزد و خیلی روی اعتبار پیشگوی مذکور صحه میگذاشت.
نجواها زمانی بالا رفت که نزدیک ظهر بود. «کار خودشونه!» این روزها تلخترین جمله ایست که شنیدم. انگار میخواهند بامزه باشند و این جمله را میگویند. در مورد سردار سلیمانی هم زیاد گفتند. هم تلخ هم بیاعتبار. میگفتند که شبههای وارد کنند. انگار نقل کوچه و بازار نمیخواهد در هیچکدام از برهههای حساس تاریخی مردم را رها کند. این بار هم که رسانههای معاند دندان تیز خود را برای تصاحب خیلی از آرزوهای دست نیافتنیشان تیز کردهاند.
گوشی زنگ خورد. سلام و احوالپرسی معمول هم پیش نمیرود. من هنوز داغدارم که تکرار خبر هواپیما درد داغم را بیشتر میکند. نمی دانم چه حکمتی است که امروز همه احساس مسئولیت میکنند و میخواهند مرا باخبر کنند. هر بار که یاد حادثه میاندازندم انگار به یک جسد زخمی و خون آلود کمجان، لگد دیگری میزنند.
زخم عمیقی خوردم که هنوز نتوانستهام در رینگ زندگی روی پای خودم بایستم و راند را ادامه دهم. باید بجنگم تا طمعکار را مغلوب کنم. زمزمههای جدید که تکرار تلخ حرفی قدیمی است جانم را میگیرد. «کار خودشان است!»
دیگر با شغلم کنار نیامدم
دومین بار بود که سقوط یک هواپیما سوژه عکسهایش شده بود. «عارف فتحی» خبرنگار اعزامی خبرگزاری مهر در آن روز مأمور به عکاسی از حادثه بود. میگوید: «چون منزل من نزدیک محل وقوع حادثه بود، دبیر سرویس عکس ساعت ۷:۱۵ با من تماس گرفت. ماجرا را اینگونه خبر داد: «ما دیشب پایگاه عینالاسد را زدیم. آمریکا هم امروز یک هواپیما از ما را زده. سمت فرودگاه امام است. دقیقاً نمی دانم کجاست. بدو برسی به عکاسی.»
چیزی به جز مقصد در ذهنم نبود. به سمت فرودگاه که رفتم و رسیدم پرند. تنها دود بود و دود. از هر کسی میپرسیدم هواپیما دقیقاً کجا سقوط کرده؟ هیچکس نمیدانست. به یکی از رفقایم که آتشنشان شهریار است زنگ زدم. اتفاقاً همانجا بود و برایم لوکیشن فرستاد. قبل از من فقط عکاس هلال احمر رسیده بود. من اولین عکاس خبری بودم که به محل حادثه رسیده بودم.
تکهتکه بود
هواپیمای قبلی که سوژه عکسهایم بود یک پرواز حامل گوشت بود. سقوط کرده بود و سالم و درسته به زمین خورده بود و آتش گرفته بود. از وسط شکسته بود. اما این یکی اینطور نبود. شاید تا شعاع یکی دو کیلومتر تکههای هواپیما و جسد و دست و پاهای تکه تکه شده میدیدیم. حتی وسایل شخصی. من تابهحال جنازه ندیده بودم. مواجهه اولم بود. ترسیده بودم. نمیدانستم باید چه کنم. زنگ زدم به دبیر سرویس عکس. گفت: «فعلا از صحنهها با گوشی همراهت چند عکس بگیر و بفرست بعد با دوربین روی تصاویر جدیتر کار کن.» همانجا حدسم قوی بود که هواپیما قبل از رسیدن به زمین منفجر شده بود جون تکههای آن خیلی ریز شده بود.
سوژه گم بود. نمیدانستم از کجا باید عکاسی کنم. از هر طرف میدیدم باز نمیفهمیدم چه باید بکنم. فقط به این فکر میکردم که دم خلبان گرم که توانسته در محیطی غیر شهری پرواز را به سمت زمین هدایت کند. تمام صحنه پر از جنازهها و تکههای بدن افراد بود. حتی در آن استخر که مرکز محوطه سقوط قرار داشت هم چند جنازه افتاده بود. پشت محدوده بچههای هلال احمر داشتند بدنها را جمع میکردند، صدایشان را هنوز به یاد دارم. «کاور ۳۴ یک دست و یک بدن»، «کاور ۳۵ سر ندارد. دست و دو پا» و… من هنوز این صداها را در گوشم دارم.
داشتم راه میرفتم که پایم روی سنگ و کلوخ آنجا میرفت. صدایی میشنیدم. زیر پایم را که دیدم، متوجه شدم صدا مربوط به له شدن یک انگشت زیر پایم بود. من هنوز هم از صدای شکستن قلنج انگشتان بدم میآید. مرا به آن صحنه میبرد. تا کسی در خود صحنه نبوده باشد نمیفهمد که من چه میگویم. بد بود. خیلی بد!
چیزی که از آن روز در زندگیام باقی مانده است همین صداها و بوی سوختگی گوشت است. من هنوز هم با استنشاق این بو یاد آن روز کذایی میافتم. حتی بعد از بازگشت به خانه، لباسهایم را دور ریختم. چون بوی سوختگی گوشت آن هواپیما را میداد.
یک ماه نخوابیدم
تعداد عکاسان خبری که زیاد شد نیروی انتظامی دیگر اجازه کار به ما نداد. ما را متفرق کرد. البته چیزهایی هم پیدا کرده بودم که تا مدتها نگهشان داشتم. من تکههای کاغذی را داشتم که از خاطرات با هم بودنشان در سفرهای قبلی نوشته بودند. خاطرات شمال. خاطرات...
یادم میآید یک کاغذ را که در دست بچههای شبکه خبر دیدم. رویش با خط مضطرّی نوشته بود: «ما داریم سقوط میکنیم. یاحسین! یاحسین!» فکر کن! در آن شرایط یکی کاغذ در دستش گرفته و فرصت کرده که این را بنویسد. کاغذ را به من نداند که از آن عکس بگیرم. میگفتند: «سوژه میسوزد.»
دیگر بعد از این ماجرا، من ماندم و یک ماه نخوابیدن و کلافگی و اعصاب خرد. یک بار در دایرکت اینستاگرام پیامی برایم رسید. از من پرسید آقای فلانی شما که در آن حادثه بودید، کسی از بچههای هلال احمر با شما صحبت کرد که آرامتان کند؟ برای کمک به شما اغلب بعد از ماجرا باید یکی از دوستان هلال احمر با شما گفتگو کنند. گفتم: «نه!» روانکاو بود و از من برای چند جلسه دعوت کرد. دو سه جلسه رفتم و تازه بعد از روانکاوی کمی آرامتر شدم. کمی توانستم بخوابم. کمی به زندگی بازگشتم.
بین عکسها، آنهایی که عکس پیکر افراد را داشت، خبرگزاری منتشر نکرد. عکسهای سختی بود. یکی از عکسها تصویر دیوار خونی بود. معلوم بود بدنی محکم به دیوار خورده و متلاشی شده است. شاید چند عکس خیلی سخت در بین عکسهای منتشر شده بود که خودم هم با دیدنشان دگرگون میشوم. چند تا از عکسهایم را آژانس عکس بینالمللی گتی ایمیجز خرید. عکسهای خوبی بودند اما خیلی تلخ.
من آدمکش نیستم
بعد از این حادثه دیگر با شغلم کنار نمیآمدم. پیشنهادهای عجیبی هم داشتم. به خاطر دارم که برادر یکی از عروس و دامادهای داخل هواپیما، دو هفته بعد از حادثه به من زنگ زد_نمیدانم شمارهام را از کجا گیر آورده بود_ گفت من برائت شرایط را مهیا میکنم. تو فقط بیا در آمریکا شهادت بده که هواپیما را موشک زده و خود به خود نبوده و … او میخواست من علیه کشورم در دادگاه آمریکا شهادت دهم. گفتم من دنبال دردسرسازی برای خود و خانوادهام نیستم. من آدمکش نیستم. برای چه باید این کار را بکنم؟»
اشتباه یک عضو خانواده
از ساعت ۶:۱۹ صبح ۱۸ دی تا ۷:۰۴ دقیقه ۲۱ دیماه ۱۳۹۸، کمتر از ۷۳ ساعت گذشت. اما حال زخمخورده ما بسان دهها سال گذر کرد. در این مدت چهها که به مردم ایران نگذشت. خانوادههای داغ دیده و مردم عادی یکطرف. مخاطبان جهان نیز سوی دیگر. اما سوی دیگر ماجرا رسانههایی بودند که تنها زبانشان فارسی است و هدفشان خلاف آنچه که ایرانیان صلاح میدانند.
یک ایران در حادثه هواپیمای اوکراینی داغدار بود و یک دنیا خوشحال! که سوژهای برای بازی با احساسات مردم یافتند و با تمام قوا به جدایی طلبی و تفرقه افکنی مشغول شدند. بر اساس همان مثل همیشگی که «تفرقه بیانداز و حکومت کن» تلاش کردند تا از آب گلآلود ماهی بزرگی بگیرند و از این ماهی برای خود آبی گرم کنند تا به آرزوهای دیرینهشان برسند.
نمایندگان مجلس دهم با صدور بیانیهای سقوط هواپیمای اوکراینی را «اشتباه یک عضو خانواده نامیدند» و اعلام کردند اجازه نمیدهند، دشمن از این موضوع سو استفاده کند. پیگیری جدی علل حادثه نیز درخواست «علی لاریجانی»، رئیس مجلس بود.
مقام معظم رهبری نیز بلافاصله بعد از اطلاع از خطای انسانی دستور دادند شورای عالی امنیت ملی جلسهای تشکیل دهد و به بررسی موضوع بپردازد. ایشان تاکید کردند که به محض اتمام بررسی در جلسه شورای عالی امنیت، اصل حادثه و نتایج بررسیها، صریح و صادقانه از سوی نهادهای ذیربط به اطلاع مردم رسانده شود.
منبع : خبرگزاری مهر
اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل امیاسر!
پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
صف طلا در بازار خیابان جهاد
شوخیهای موشکی!
اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش
خادمی که در کربلا مرگ خود را پیش بینی کرده بود
موکبداری عاشقانه شهربابکیها در عمارت ماری خانم فرانسوی
توصیههای طب ایرانی برای پیادهروی اربعین
یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون عرش
عکسی که هیچوقت نگرفتیم...
مغازهای که هر سال موکب میشود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیمکره!
دلتنگها یکدیگر را پیدا میکنند/ کربلاییشدن بدون نیت قبلی!
خوشرویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
دشمن آتش و تبر/ «من، حبیبالله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندانبان/ پارک و هتل نمیخواهیم؛ درختها را آب بدهید!
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی!
ماجرای شلغمهای یک نماینده در توئیتر
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دستهایم جان داد!»
دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خطنویسی روی خط عاشقی!
وامهای راحتالحلقوم و ضمانتهای ضربدری!
عاقبت بخیری یک پمپ بنزین!
تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!