میرنیوز
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: وجود زنها در همه عرصهها انکار ناپذیر است. حضور زنان به صورت فعال در مشاغل مختلف به گونهای است که کمتر جایگاهی را پیدا میکنیم که قلههای آن را بانوان فتح نکرده باشند. اما در بسیاری از مواقع همزمانی چند کار برای او یا مشکلزا بوده و یا استعدادهایش را شکوفا کرده است. اما اینکه میگوئیم مشکلزا بوده و یا در راستای شکوفایی استعدادش همراه بوده معنی توانایی یا ناتوانی شخص را نمیدهد. بلکه به نوع شخصیت افراد برمیگردد و تجربیاتی که در گذشته داشتهاند و اطلاعاتی که از طریق مطالعه و مشاهده و ارتباط به دست آوردهاند و عوامل دیگر. از آنجایی که دنیای زنان همیشه مورد توجه بشر بوده و مطالعه هر چه بیشتر آن ابعاد وجودی شخص را کشف میکند و به افراد نشان میدهد، مجله مهر بر آن شده که با گفتگو با مادرانی که در مشاغل مختلف فعالیت دارند، به روایتهای آنان از زندگی یک مادر بپردازد. در گزارش امروز میزبان خانمی در بازار بزرگ تهران هستیم که تمایلی نداشتند از ایشان نامی برده شود. مادری که قبل از ازدواجش شاغل بوده، ازدواج که کرده شاغل بوده و در همین مشغولیتها هم مادر شده. او الان یک مادر فروشنده است.
لازم به ذکر است که صحبت های ارائه شده در این گفت و گو روایتی از زبان خود شخص میباشد و انتشار آن دلیل بر تایید صحبتها نیست. صرفاً روایتی است از زندگی یک مادر که به شغل فروشنگی پوشاک در بازار تهران مشغول است.
«فروشندگی در حالی که مادر باشی کار سادهای نیست. من ۱۷ سال است که در این کار مشغولم. اما به جرات می توانم بگویم هیچ مادری انتخابش این شغل نیست. نیاز، ما را به این سمت کشانده است. بعداز اینکه خودم سرپرست دو پسرم شدم، بارها پیشنهاد شد که به مراکز نیکوکاری مثل کمیته امداد و … مراجعه و خودم را معرفی کنم. اما شرایطم را که سنجیدم تصمیم گرفتم از سلامت جسمم استفاده کنم و کار کنم. فرزندانم را به مادرم میسپردم و میآمدم سرکار. اما طی روز تمام حواسم در خانه بود. هر ساعت تلفن میزدم و با پسرها صحبت می کردم.
تا ساعت ۱۸ سرکار بودم
به نظر من یک مادر خانهدار فقط کار خانه و بچه ها مشغولش می کند. در صورتیکه من تا ساعت ۱۸-۱۹ سر کار بودم. تازه میرسیدم خانه و شام و تکالیف بچهها و تازه دغدغههای غیر از کار شروع میشد. همینطور که آشپزی می کردم به بچهها دیکته میگفتم. کارهایم به گونهای بود که به یاد ندارم در این مدت، شبی زودتر از ساعت ۱ یا ۲ صبح بخوابم. باید به خانواده میرسیدم.
کسی که از صبح تا غروب مشغول کار بیرون ازمنزل است با شخصی که از صبح به کارهای خانه و فرزندانش رسیدگی کرده قابل مقایسه نیست. خانمی که مثل من کار می کند هم کارهای یک خانم خانهدار را می کند هم کار بیرون از منزل را. از کار بیرون بهجز درآمد و خستگی چیزی عاید من نمیشود. کسی که کار بیرون از منزل را ندارد در خانه مشغول رسیدگی به نظافت منزل و پخت شام و ناهار و امور رشد و تربیت فرزندانش است و در این بین به تفریح و دید و بازدید و صحبت با مادر و خواهر و دوست و درد دل و … می تواند مشغول باشد. از دید من خانم خانهدار خیلی خوشبخت است. آخرش هم شب که همسرش میآید خانه، از خستگی و مشغولیتهای از صبح تا غروبش میگوید. من به همه میگویم کار من سه شیفت است. هم بیرون خانه، هم کارهای خانه و هم معلم بچهها هستم.
زندگی
مادر؟ مگر قابل توصیف است؟ (بغض از اشک چشمانش دیده میشود) یاد مادر خودم افتادم که دو سه سال است دیگر ندارمش. دیگر… زندگی است دیگر… اصلاً نمی شود گفت. اصلاً نمی شود حرف زد در موردش. مادر نباشد انگار زندگی نداری. اگر نداشته باشی انگار زندگی هم نداری. اگر بخواهی مادر را توصیف کنی باید «زندگی» را توصیف کنی.
بغض ترکیده و اشک چشمانش را کنترل کرد و با صدای لرزان گفت: «ولی بچهها تا او را دارند نمیفهمند. همین که از دست می دهندش متوجه می شوند که چه بوده؟» و ادامه داد: «البته پسرهای من خیلی خوبند. دلسوزند و مامانی! پسر بزرگم، کمی که داشت بزرگ میشد، همراه خودم او را به بازار آوردم. مدتی کار می کرد. یک بار وسط روز زنگ زد به من و بعد از احوالپرسی از سلیقهام سوال کرد. ساعت بند قرمز دوست داری یا زرد؟ فلزی دوست داری یا پلاستیکی؟ و… وقتی به منزل بازگشتیم، هدیهای به من داد. باز که کردم متوجه شدم با اولین حقوقش، برای من یک ساعت مچی بندطلایی خریده است. گفت: «دوست داشتم اولین حقوقم را برای تو خرج کنم.»
متکابازی
من با بچههایم باهم بزرگ شدیم ولی بازیهای با بچهها برای خودم هم جذاب بود. همیشه سعی کردم همسن آنها باشم. ما انگار باهم دوستیم. با هم متکابازی میکردیم. بر سر و کله همدیگر میزنیم و… حس مادر بودنم با این دو پسر حس دوست آنهاست. یعنی کسی اگر ما را ببیند انگار بیشتر خواهر و برادریم تا مادر و پسر. باهم میخندیم. با هم شادیم و با هم غمگین. حس یک مادر به فرزندش حسی از جنس محبت و عشق است اما نمیشود توصیفش کرد. حاضرم جانم را هم برایش بدهم اما یک خار هم در پایشان نرود.
یک بار زمانی که از سرکارم به خانه آمدم، بدو ورودم به خانه، پدرم مرا دید. گفت: «چرا دست خالی آمدی؟ تو نمیدانی که بچهها چشمشان در لحظه ورودت به خانه، به دست توست؟»دیم راست میگوید. من اینقدر در مشکلات امرار معاش و زندگیام غرق شده بودم که ازاین بُعد به مسئله نگاه نکرده بودم. این حرف را آویزه گوشم کردم و از آن موقع از پدرم یاد گرفتم که ورود من به خانهای که فرزندم از صبح در آن بوده و چشمش به درب خشک شده باید همراه یک خوراکی و یا ارمغانی باشد که خوشحالش میکند. بچهای که در خانه بوده دلتنگ مادر است. با دیدن من شاد میشود اما بهتر است دست خالی نباشم.
زندگی شخصی
مادری که بیرون از منزل کار میکند یک نیاز مهم دارد. آنهم «اعتماد» است. در محیط کاری ممکن است اتفاقات مختلفی بیافتد. آدمهای مختلفی با من در ارتباطند. مخصوصاً ما که در دل بازار بزرگ تهرانیم و پوشاک میفروشیم. هر آدمی ممکن است پیشمان بیاید. زن و مرد و پیر و جوان و متفکر و غیرمتفکر هم ندارد. اشخاص لباس میخواهند و میآیند که لباس بخرند. برخورد با افراد مختلف در کار ما اجتناب ناپذیر است. نزدیکان من اگر به من اعتماد نداشته باشند زندگی شخصی، سخت میگذرد. تلخ میگذرد. بیاعتمادی که رخ بدهد آدم از زندگی شخصی مطرود میشود.
از طرفی یک زن شاغل که مادر هم هست برای نگهداری فرزندانش نیاز به حمایت دارد. ببینید. شغل من شغلی نیست که از سر عشق و علاقه به کار انتخاب شده باشد. اغلب فروشندگان به دلیل نیاز مالی این شغل را انتخاب کردهاند. به همین دلیل اگر یک مادر برای امرار معاشش سر این کار میآید یعنی برای نگهداری از فرزندش هم نمیتواند به راحتی «مهدکودک» یا «پرستار» را انتخاب کند. خود آنها هم هزینه دارند. پس حمایت خانواده خیلی اینجا مهم است. من اگر مادرم را برای نگهداری از پسرانم نداشتم به مشکل برمیخوردم. مادر و پدر من حامی زندگی من بودند و برای بخشهای مختلف زندگی پشتم به آنها گرم بود.
کار بی تعطیلی بازار
کار بازار اصلاً مرخصی ندارد. یک روز که از محل کارم مثل همیشه به خانه زنگ زدم جویای احوال بچهها باشم، پسرم پشت تلفن گفت حالم خوب نیست. کمی نگران شدم. بیشتر که با او صحبت کردم متوجه شدم که رگ دستش را با تیغ زخمی کرده بود. نگران اینکه بچه در چه شرایطی است بودم. از طرفی کارم را نمیتوانستم رها کنم. دلم را به دریا زدم. کار را رها کردم و سریع خودم را به خانه رساندم. پسرم اتفاق سخت و وحشتناکی که حتی نیاز به مراجعه به بیمارستان داشته باشد، برای خودش رقم نزده بود اما همین که فکرش را کرده بود و همین که من تا خودم را به او برسانم! چهها که بر من نگذشت.
من که هر روز از ۹ صبح تا ۶ بعد از ظهر اینجا مشغولم با این مقدار حقوق باید خرج خانه و زندگیام را بدهم. حقوق دادن هم در بازار نظمی ندارد. هر کارفرمایی مقداری را میدهد که خودش میتواند. بیمه کردن هم همینطور است. بعضیها بیمه کارگری رد میکنند و بعضیها بیمه دانشجویی (۵ روز در ماه).
برخورد مردم
کار کردن سخت نیست اما در کار ما برخوردهای مردم خیلی در این سخت نبودن تاثیر دارد. روزهایی که مردم خوب حرف میزنند و حتی اگر فروشی هم نباشد لحن درستی دارند، روز خوبی است. اما اغلب روزها اینطور نیست. لحن مشتریها خسته است و وقتی به من میرسند این خستگی را به من منتقل میکنند.
من وقتی به زندگی نگاه میکنم خیلی کمبودها را میبینم اما عادت کردم با همین شرایط زندگی را میچرخانم و به کمبودها کمتر توجه می کنم. وگرنه کمبود زیاد است. فردا روزی اگر بخواهم برای پسرم زن بگیرم نمیدانم با کدام پشتوانه مالی باید قدم بردارم؟ چقدر وام بگیرم؟ چقدر از پدر و اطرافیان کمک بگیرم؟ ماه گذشته ۴۰۰ هزار تومان هزینه آب و برق و گاز دادم. مگر این ۳-۴ (میلیون) تومان حقوق چقدر است که بتوانم پسانداز هم داشته باشم؟
پسرهای من خیلی سختی کشیدند در زندگی. من سعی کردم با کار کردنم این سختیها را برایشان کم کنم اما مگر چقدر دستم باز است؟ یک روز که فشار روانی او را اذیت کرده بود، نشسته بود یک گوشه و داد میزد که من دلم نمیخواهد تو کار کنی. من میخواهم مادرم خانه باشد و بابایم پول در بیاورد. من بابایم را میخواهم. من به بچه کوچک چه بگویم؟ فقط میتوانم او را آرام کنم و حواسش را پرت کنم.»
منبع : خبرگزاری مهر
اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل امیاسر!
پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
صف طلا در بازار خیابان جهاد
شوخیهای موشکی!
اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش
خادمی که در کربلا مرگ خود را پیش بینی کرده بود
موکبداری عاشقانه شهربابکیها در عمارت ماری خانم فرانسوی
توصیههای طب ایرانی برای پیادهروی اربعین
یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون عرش
عکسی که هیچوقت نگرفتیم...
مغازهای که هر سال موکب میشود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیمکره!
دلتنگها یکدیگر را پیدا میکنند/ کربلاییشدن بدون نیت قبلی!
خوشرویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
دشمن آتش و تبر/ «من، حبیبالله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندانبان/ پارک و هتل نمیخواهیم؛ درختها را آب بدهید!
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی!
ماجرای شلغمهای یک نماینده در توئیتر
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دستهایم جان داد!»
دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خطنویسی روی خط عاشقی!
وامهای راحتالحلقوم و ضمانتهای ضربدری!
عاقبت بخیری یک پمپ بنزین!
تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!