میرنیوز
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: در جریان حادثه متروپل و امدادرسانی به آسیبدیدگان و آواربرداری از آن، عکسی از یک روحانی منتشر شد که شرح آن همه را متعجب کرد؛ «این روحانی، کاپیتان سابق تیم صنعت نفت آبادان حسین سلامی است!». همین توضیح یک خطی کافی بود که حسین سلامی بعد از دوران فوتبالش دوباره سرخط خبرها شود و دوستان سابق و لاحقش شکل و شمایل جدید او را با شگفتی تمام نگاه کنند و از اینهمه تغییر و تحول تعجب کنند. به همین بهانه سراغ کاپیتان تیم صنعت نفت آبادان، که حالا او را «شیخ حسین سلامی» خطاب میکنند رفتیم تا از او درباره سیر این تغییر و تحول بپرسیم.
حاجآقا اگر ممکن است ابتدا یک معرفی از خودتان داشته باشید. بالاخره خیلیها هنوز باورشان نمیشود شما همان حسین سلامی معروف هستید!
من حسین سلامیام و حدوداً ۳۸ سال سن دارم. زاده آبادان هستم و کاپیتان سابق صنعت نفت آبادان. از بدو تولد تا حدود سه چهار سال پیش که به مشهد مهاجرت کردم، در آبادان زندگی کردم. از وقتی همراه با خانواده به مشهد آمدیم یکسری اتفاقات در زندگیام افتاد که در نهایت به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. این خلاصهای از زندگی من است.
اگر موافقید ما به بیست سی سال پیش برگردیم و کمی درباره فوتبال صحبت کنیم. از چه زمانی وارد فوتبال شدید؟
از همان بچگی. میگویند آبادانیها با توپ فوتبال زاده میشوند. فوتبال از قدیم در آبادان خیلی اهمیت داشت و در کوچه پسکوچههای شهر فوتبال جاری بود. من هم مثل بقیه بچهها از همان بچگی شروع کردم به فوتبال بازی کردن. در سن ۹ سالگی بود که وارد مدرسه فوتبال صنعت نفت شدم و جدیتر فوتبال را دنبال کردم. همینطور پله پله این مدارج را طی کردم و پیش آمدم؛ تیم نونهالان، نوجوانان، امید و بعد هم ورود به تیم بزرگسالان صنعت نفت آبادان. به طور رسمی از فصل فوتبالی سال ۷۹-۸۰ وارد تیم بزرگسالان صنعت نفت شدم و اولین قرارداد رسمیام را با این تیم بستم. اما همانطور که گفتم مسیر رشدم سلسلهوار بود و اینطور نبود که یک مرتبه سر از تیم بزرگسالان دربیاورم. مراتب آکادمی را مرتب طی کردم و به طور رسمی سال ۷۹ یعنی زمانی که آقای عبدالرضا برزگری مربی تیم صنعت نفت بودند وارد تیم بزرگسالان صنعت نفت شدم.
پس قشنگ فوتبالی بودید و هستید. بله؟
خیلی. البته آن موقع فوتبالی بودم، الآن دیگر نه.
جدی؟ یعنی الآن دیگر فوتبال را دنبال نمیکنید؟
اصلاً! اخبار فوتبال را تنها از طریق دخترم دریافت میکنم. خودم هیچ اطلاعاتی ندارم. حتی نگاه هم نمیکنم.
چقدر عجیب. در ادامه میرسیم به اینکه این تغییر و تحول چطور رقم خورد. ولی بگویید چند سال در تیم اصلی صنعت نفت بازی کردید؟
من حدوداً دوازده سال در صنعت نفت بودم. به اضافه دو سالی که به تیم فولاد خوزستان و مس کرمان رفتم و مجدداً به صنعت نفت برگشتم دوازده سال در این تیم بودم. فوتبالم هم در آبادان تمام شد.
خاطرات جذابی از این دوازده سال دارید؟
خیلی خاطرات دارم. اما از آن دو سالی که به همراه صنعت نفت در لیگ برتر بودیم خاطرات بیشتری دارم. اگر بخواهم برجستهترین و بهترین و خوشایندترین خاطره فوتبالیام را بگویم مربوط به برد ۳-۲ میشود که در سال ۸۶ مقابل استقلال تهران در ورزشگاه آزادی کسب کردیم. آن زمان مربی استقلال آقای فیروز کریمی بود. ما توی تهران استقلال را ۳-۲ بردیم و اتفاقاً من بازیکن یارگیر فرهادی مجیدی بودم. جالب است بگویم روزی که آقای علیرضا منصوریان به همراه بازیکنان صنعت نفت به متروپل آمد، خیلی متعجب بود که چطور یک فوتبالیست تبدیل به آخوند شده! (میخندد) گفتم آقای منصوریان میخواهید بگویم تا من را دقیق یادتان بیاورید؟ گفت بگو. گفتم آن بازی و فلان بازی که آنطور شد یادت هست؟ گفت عه! تو کدوم بودی؟ با بیان اشاراتی گفتم من همان پسره بودم. گفت چقدر هم چغر بودی! بعد گفت «اصلا آن کجا، این کجا؟! آن موقع موهای بلند داشتی، فشن بودی و سر و صورت تراشیده و بزک کرده بود و … من اصلاً شوکه شدم گفتی من آن بازیکن بودم!». خلاصه این است داستان!
از آقافیروز توی آن بازی خاطره طنز دارید؟!
اتفاقاً از همان بازی یک خاطره طنز دارم. توی آن بازی وقتی که بچههای استقلال باختند، ما رفتیم سمت رختکن. آقای کریمی به خاطر باختشان به ما بازیکنهای استقلال را جریمه کرد. کل تیم را شروع کرد به دواندن دور ورزشگاه آزادی.
این اتفاق خیلی هم معروف شده بود!
آره. حساب کنید فرهاد مجیدی، علیرضا منصوریان، وحید طالبلو و… را دور زمین میچرخاند. اصلاً داستانی شده بود. همه بزرگان استقلال را میدواند! ما رفته بودیم توی رختکن جشن و پایکوبی و رقص و آواز و اینها، وقتی برگشتیم دیدیم چراغهای استادیوم خاموش است و آقای فیروز کریمی چراغ قوه دست گرفته و دنبال بچههای استقلال میدود! در آن تاریکی توی پیست اینها را میدواند. داد هم میزد «واینستا! بدو! واینستا!». صداش توی ورزشگاه میپیچید و اوضاعی بود. ما گفتیم اینها را تا صبح میکشد!
حالا که حرف فوتبال است، خوب است درباره روحیه فوتبالی مردم آبادان حرف بزنیم. به نظر شما فوتبال چقدر توانسته به تجدید روحیه مردم و جوانان آبادان کمک کند؟ چرا آبادانیها اینقدر عاشق فوتبالاند؟!
خب تمام زندگی و عشق و علاقه مردم، شاید بتوانم بگویم تنها دلخوشی این مردم همین فوتبال و همین صنعت نفت آبادان است. بچهها از بدو تولد با عشق صنعت نفت زاده میشوند و این عشق نسل به نسل مثل ارث و میراثی که از پدر به پسر میرسد، به آنها منتقل میشود. پیراهن صنعت نفت از همان بدو تولد در سایزهای مختلف برای بچهها خریداری میشود. درواقع عشق و علاقه به رنگ زرد و پیرهن صنعت نفت از همان روزهای اول زندگی مردم آبادان شروع میشود. اصلاً قابل مقایسه نیست و من نمیخواهم مقایسه بکنم، اما چطور از بچگی پیراهن مشکی امام حسین (ع) را تن بچه میکنند و او را به مراسمها میبرند؟ صنعت نفت هم همینطوری است. یعنی بچههای آبادان هم از همان بدو تولد با عشق و علاقه صنعت نفت بزرگ میشوند. توی کوچه پسکوچهها همیشه فوتبال برقرار است. حتی در عصری که الآن هستیم و عصر تکنولوژی و بازیهای رایانهای و غیره است، باز هم میبینی توی کوچه پسکوچههای آبادان فوتبال و گلکوچیک و این داستانها هنوز برقرار است. این را شما در شهرهای دیگر نمیبینی. فوتبال در زندگی آنها خیلی تأثیر دارد؛ مردم با برد صنعت نفت خوشحالاند و با باختش واقعاً غمگین میشوند. این جزوی از زندگیشان است.
چه شد که با عشق به فوتبال در شما به عنوان یک آبادانی، و بعد از اینهمه بازی کردن در سطح اول فوتبال کشور، تغییر مسیر دادید و به مشهد رفتید و طلبگی و این داستانها؟!
داستان از آنجا شروع شد که من فوتبالم تمام شد. تمام شد و بعد رفتیم به جرگه مربیان پیوستیم. مدرک مربیگری گرفتیم و به کمک یکی از دوستان مدرسه فوتبال تأسیس کردیم؛ مدرسه فوتبال ایرانمهر. یک شعبه در خرمشهر و یک شعبه هم در آبادان زدیم. خب عشقمان فوتبال بود و نمیتوانستیم ازش دل بکنیم. خلاصه فوتبال را اینطوری ادامه دادیم. کنار آن هم یکسری فعالیتهای اقتصادی را شروع کردیم. یک شرکت بازرگانی تأسیس کردیم و صادرات و واردات به کشور عراق را کلید زدیم. این کارهای اقتصادی را هم کنار مدرسه فوتبال داشتیم و امورمان میگذشت، خوب هم میگذشت. یعنی الحمدلله هیچ کمبودی توی زندگی نداشتیم. میدانید که فوتبالیستها به خاطر قراردادهایی که در فوتبال منعقد میشود، زندگی مرفهی دارند. ما هم مستثنا نبودیم. ماشین خوب سوار میشدیم و خانه خوب داشتیم و دستمان به دهنمان میرسید. از این قضایای مذهبی بودن و اینها، هم توی فوتبال و هم بعد از فوتبال، به دور بودیم. این یک چیز واقعیت است. من همیشه این را گفتهام که من آدم مذهبی و حزباللهی نبودم. آدمی نبودم که خیلی مقید به نماز و روزه و اینها باشد. واقعاً نبودم. اما نسبت به دو تا چیز خیلی تعلق خاطر داشتم؛ یک اربعین و دو، دهه اول ماه محرم… حتی وقتی فوتبالیست بودم، همیشه آن ده روز اول محرم برای خودم موکب و ایستگاه صلواتی داشتم و خودم توی آن میایستادم و از کوچکترین کار تا کارهای اصلی موکب به مردم خدمت میکردم. حتی در اوج فوتبالم این ایستگاه صلواتی برقرار بود. همه میدانستند که حسین سلامی فلان جا ایستگاه صلواتی دارد و میآمدند. اربعین هم عادت هر ساله من این بود که از درب خانه پیاده میرفتم تا خود کربلا.
شوخی میکنید!
نه واقعاً. من هرسال اربعین ۲۰ روز پیادهروی داشتم تا خود کربلا.
این پیادهروی اربعین را از چه سالی شروع کردید؟ حزباللهیترین بچهها هم معمولاً این کار را انجام نمیدهند! انگار از اول یک جنونی در حسین سلامی بوده.
آره! تقریباً از ده سال پیش هرسال انجام میدادم. روز یکم صفر از خانه درمیآمدم و راه میافتادم. یک پرچم خاصی هم داشتم که قرمز رنگ بود و مزین به نام حضرت عباس (ع). هر ساله این پرچم را با خودم میبردم، متبرک میکردم و برمیگرداندم. بعد هم آن را به یکی از دوستانم هدیه میدادم. بعد از یکی دو سال هم دوستانم هر دفعه میگفتند ما امسال با تو میآییم. نتیجه این شد که کم کم با خودم یک کاروان هم میبردم!
یعنی سالهای بعد تنها نمیرفتید؟
بله. هر سری دوستان میگفتند ما هم میآییم. بعضی سالها هفت هشت نفره و بعضی سالها ده نفره و بعضی وقتها هم سه نفره میرفتیم اربعین. هرسال یک تعدادی بودند و با هم میرفتیم.
کسانی که با شما میآمدند از بچههای فوتبالیست بودند؟
نه. فوتبالی نبودند. همسفرهایها و مشتیها بودند! بچههای لوتی و باحالی بودند. با همین بچهها میزدیم به دل بیابانهای عراق، تا برسیم به کربلا.
خیلیها اربعین رفتهاند و آن حس و حال را تجربه کردهاند ولی این چیزی که شما میگوئید با اربعینی که دیگران میروند خیلی فرق دارد. میتوانید کمی درباره حال و هوایی که دارد توضیح بدهید؟
اصلاً شما ببینید؛ مسیر نجف تا کربلا یک طرف، مسیری که ما میرفتیم، یعنی شلمچه تا نجف، یک طرف. همه آن چیزی که از اربعین میدانید را ضرب در هزار کنید و بدانید که همه این هزار برابر قبل از مسیر نجف اتفاق میافتد. آن عشق و علاقهای که مردم بصره و ناصریه و دیوانیه و استانهای قبل از نجف عراق دارند، غیرقابل وصف است. آن خدماتی که شما در مسیر نجف تا کربلا میبینید، آن حس خاصی که درگیرش میشوید، صد برابرش در مسیر شلمچه تا نجف اتفاق میافتد. اگر یکبار تجربه کنید میفهمید من چه میگویم. من اصلاً نمیتوانم آن حال و هوا را توصیف کنم.
میخواهم یک مقدار به دوران فوتبالتان برگردیم. آن موقع به لحاظ شخصیتی و اعتقادی چطور آدمی بودید؟
خیلی آدم معمولی. شاید گفتن نداشته باشد، ولی من خیلی دوست دارم داستان زندگیام به دیگران کمک بکند. شاید حتی روی یک نفر تأثیر داشته باشد. من همیشه سعی کردم غلو نکنم و حقایق را بگویم. خب آن زمان آدم معتقدی نبودم. همین الآن که دارم با شما صحبت میکنم یک دفتر دارم که توی آن تعداد نماز و روزههای قضایم را نوشتهام و دارم بر اساس آن نماز و روزههای قضایم را میگیرم. یعنی الآن که با شما حرف میزنم، هر روز دارم نماز و روزه قضا میگیرم. یعنی الآن با گذشتهای که به واسطه فوتبال و جو حاکم بر فوتبال داشتم، خیلی درگیر هستم. بین فوتبالدوستان متأسفانه به واسطه پول و محبوبیت و حواشی، جو ناسالمی جریان دارد. اگر آدم قبل از فوتبال خودش را نساخته باشد مرتکب اشتباه میشود. این بحث توی روحانیت هم هست. یعنی تزکیه بر تعلیم خیلی مقدمتر است. شما اگر خودت را نسازی مطمئناً نمیتوانی اثرگذار باشی.
تا حالا به این فکر نیفتادید که برگردید و با تجربهای که دارید به فوتبال کشورمان کمک کنید؟
نه. چرا که آن فضا، فضای خیلی قویای است. فضای خیلی کثیفی است و شما را به خودش جذب میکند. هر چقدر شما توانایی داشته باشی باز حواشی فوتبال و آدمهایی که دور و بر این فوتبال هستند، شما را جذب میکند. حتی اگر شما را جذب نکند شما را خنثی میکند. واقعاً نمیگذارند کار بکنید. به انحاء مختلف به شما اجازه ورود به این داستان را نمیدهند. چون که منافعشان به خطر میافتد. خود من در این مدتی که آبادان بودم بچههای صنعت نفت آبادان و حتی از وزارت ورزش دعوت به همکاری کردند ولی من گفتم که در این فضا نمیتوانم اثرگذار باشم. چون فوتبال آنقدر قوی است، آنقدر رسانه و تبلیغات قوی دارد که یکی مثل من اصلاً توانایی مقابله با آن را ندارد. متأسفانه به این راحتی نمیشود کاری برای فوتبال کرد.
همینجاست که باید پرسید چه اتفاقی باعث شد مسیر حسین سلامی به کل تغییر کند و از آن زندگی فوتبالی و نسبتاً اشرافی به این زندگی تغییر مسیر دهد؟
اتفاقاتی افتاد که باعث شد که من با مشکلاتی درگیر شوم. مشکلاتی که هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ زندگی خانوادگی زندگی من را به هم ریخت. خیلی معذب بودم. اوضاع طوری که میخواستم پیش نمیرفت. ناگهان به خاطر یک کلاهبرداری چندین هزار دلار از سرمایهام از دست رفت و چون آن فرد عراقی بود، هیچوقت نتوانستیم به او دست پیدا کنیم. این شد که مشکلات مالیام زیاد شد و پرداختیهایی که باید انجام میدادم با مشکل مواجه شدند. داستان به جایی رسید که ما مجبور شدیم خیلی از این ریخت و پاشها را از زندگی شخصی خودمان حذف کنیم. من حتی مجبور شدم ماشینم را بفروشم.
ماشینتان چی بود؟
سوناتا بود! (باخنده)
چرا میخندید؟!
خب برای بعضیها جالب است، میگویند شما یک زمانی سوناتا سوار میشدی؟! باورشان نمیشود!
حالا من هم خیلی ماشینشناس نیستم ولی ظاهراً ماشین خفنی است! بله؟
آره. ماشین خوبی است! البته آخرین ماشینم سوناتا بود. ماشینهای مختلفی داشتم!
اسم بقیه ماشینها چی بود؟
اسپورتیج و سانتافه و غیره!
الآن اگر سانتافه را داشتید چقدر ارزش داشت؟
الآن حدوداً دو سه میلیارد پولش است.
خانه چه شرایطی داشت؟
خانه هم خانه خوب و بزرگ و فراخ و پر وسیلهای بود دیگر...
خیلی سخت است که از اینها دل بکنی. من تعجب میکنم.
من خودم میگویم اربعین و امام حسین (ع) به من کمک کردند. تمام این اتفاقات فقط به برکت امام حسین (ع) و اربعین است. خدا یکسری اتفاقات توی زندگی من پیش آورد که همه چیز را عوض کرد. میگویند «عسی عن تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم»، برای من هم همینطور شد. من فکر میکردم نابود شدهام و تمام شد و هیچ آیندهای برای خودم متصور نبودم، اما این دو باعث شدند که همه چیز برای من تغییر کند...
منبع : خبرگزاری مهر
اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل امیاسر!
پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
صف طلا در بازار خیابان جهاد
شوخیهای موشکی!
اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش
خادمی که در کربلا مرگ خود را پیش بینی کرده بود
موکبداری عاشقانه شهربابکیها در عمارت ماری خانم فرانسوی
توصیههای طب ایرانی برای پیادهروی اربعین
یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون عرش
عکسی که هیچوقت نگرفتیم...
مغازهای که هر سال موکب میشود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیمکره!
دلتنگها یکدیگر را پیدا میکنند/ کربلاییشدن بدون نیت قبلی!
خوشرویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
دشمن آتش و تبر/ «من، حبیبالله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندانبان/ پارک و هتل نمیخواهیم؛ درختها را آب بدهید!
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی!
ماجرای شلغمهای یک نماینده در توئیتر
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دستهایم جان داد!»
دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خطنویسی روی خط عاشقی!
وامهای راحتالحلقوم و ضمانتهای ضربدری!
عاقبت بخیری یک پمپ بنزین!
تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!