میرنیوز
به گزارش خبرگزاری مهر، روزنامه جام جم در گزارشی به به تلاش عدهای از خیران و فعالان حوزه مهاجرت پرداخته که سعی میکنند زمینههای تحصیل فرزندان مهاجری که از ثبت نام در مدارس دولتی بازماندهاند را فراهم کنند:
کوچهها و خانهها، خیلی شبیه محلی برای زندگی به نظر نمیرسد اما در همین کوچه پسکوچهها، خانههایی ۴۰-۳۰ متری وجود دارد که بیشتر از ۲۰ نفر در همان چند متر جا، شب و روز میگذرانند. کسانی که با به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان، جان خود و زن بچهشان را برداشتهاند و راهی مرز هزار کیلومتری ایران و افغانستان شدهاند؛ مرزی که شاید واژه غیرقابل کنترل، بهترین عبارتی است که میتوان برای آن به کار برد. مرزی طولانی که با دیوارکشی، سیم خاردار و مأمور بسته شدهاست اما این مهاجران آشفته، بالاخره راهی برای ورود پیدا کردهاند و حالا اینجا هستند. مهاجرانی که پیش از این و در افغانستان، برای خودشان اسم و رسمی داشتند اما حالا فرزندانشان از بدیهیترین حق دوران کودکی، یعنی تحصیل محروم شدهاند. البته فعالان حوزه مهاجران و اتباع، بیکار ننشستهاند و این روزها در جستوجوی کودکان بازمانده از تحصیل، کوچه به کوچه و محل به محل را زیر پا میگذارند تا امید زندگی دوباره به آنها بدهند. آنها معتقدند نباید به جرم ورود غیرقانونی، مهاجران را رها کرد. به عبارت دیگر آنها وارد میدان شدهاند و تلاش میکنند حتی اگر به اندازه سر سوزنی هم شده کودکان مهاجر را به زندگی امیدوار کنند.
به نظر میرسد ما بر سر یک دوراهی تاریخی گیر افتادهایم. از یک طرف با مهاجرانی روبهرو هستیم که به صورت غیرقانونی وارد کشور شدهاند و دغدغهای اضافه بر همه دغدغههای این روزهایمان هستند و از طرف دیگر همان مهاجرها آدمهای شریف، تحصیلکرده و دلنشین کشور همسایه هستند که از ترس جان و از دستدادن فرزندانشان، سختی راه را به جان خریدهاند و خودشان را به دل سختی انداخته و حالا در کورههای آجرپزی مناطق حاشیهای تهران پناه گرفتهاند. درست یا غلط، این بچهها و خانوادههایشان حالا اینجا هستند و در همین گوشه و کنار نزدیک ما زندگی میکنند؛ البته اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت. زندگی با ترس از طالبان و بدون داشتن امیدی به آینده. این روزها مناطق مهاجرنشین و حاشیهای تهران، جمعیتش نسبت به روزهای قبل بیشتر شدهاست. جمعیتی که به خانه دوستان و فامیلهایی پناهنده شدهاست و سالها از هم بیخبر بودهاند اما حالا طالبان آنها را به هم رساندهاست. اینطور که رسانههای غیررسمی میگویند تاکنون حدود ۵۰۰ هزار نفر از این پناهجویان وارد کشور شدهاند. حمید بوالی، یکی از فعالان حوزه حمایت از مهاجران افغانستانی است. او در اولین روزهای بعد از به قدرت رسیدن طالبان، به افغانستان رفت و وضعیت آنجا را غیرقابل تصور توصیف میکند: «بدون اغراق میتوانم بگویم تعداد افراد مهاجر در مناطق حاشیهای، خیلی بیشتر از این حرفهاست و حتی به یک میلیون نفر هم میرسد.» اما در این دو راهی، چه باید کرد؟ سوالی که حمید بوالی، پاسخ روشنی برایش دارد: «در چنین شرایطی، مطالبهای از دولت و آموزش و پرورش نداریم اما تصمیم گرفتیم حالا که این بچهها به ناچار اینجا هستند، روزنهای از امید را به رویشان بگشاییم.» و برای همین او و دوستانش، شال و کلاه کردهاند و کوچه به کوچه و خانه به خانه، بچههای این مهمانهای تازهوارد را به تحصیل دعوت میکنند.
حمایت از کودکان و جامعه
چشمشان فقط بچهها را میبیند؛ دیگر نه کاری دارند این بچهها به چه زبانی صحبت میکنند و نه فرقی دارد اهل کدام شهر و دیار هستند. بچههایی که از افغانستان به این کشور پناه آوردهاند و وضعیت خوبی ندارد؛ خبری که البته تازگی ندارد اما اعلام سازمانهای حقوقبشر درباره اینکه تنها ۲ درصد مردم افغانستان در شرایط فعلی، غذای کافی برای خوردن دارند، آن چیزی نیست که قدیمی شود و بتوان به سادگی از آن گذشت.
آنها از وقتی چشم باز کردهاند، سایه ترس و واهمه از طالبان بر سرشان بوده و حالا این سایه، واقعی شدهاست؛ طالبانی که آنها را به اینجا رساندهاست که در اتاقی تنگ و کوچک زندگی کنند و دوران کودکیشان را بدون دلخوشی، بدون امید بگذرانند. حمید بوالی و دوستانش کاملاً آگاه هستند به کودکانی کمک میکنند که ورود غیرقانونی به کشور داشتهاند اما برایشان فرقی ندارد؛ آنها فقط به دنبال این بچهها میگردند تا حالشان را خوب کنند: «ما به بچهها متعهد هستیم؛ بچههایی که کوچکترین تقصیری در این کشمکشها ندارند. بچههایی که اگر امروز هوایشان را نداشته باشیم، فردا به احتمال زیاد جزو بزهکاران جامعه خواهندبود.» یک تیر و دو نشان واقعی؛ هم بچههایی در این دنیا، فارغ از هر نژاد و ملیتی، دلخوش به آینده میشوند و هم جامعه ما از رشد و پرورش بزهکاران، صدمه کمتری میبیند: «درست یا غلط، حالا این بچهها اینجا هستند و در کشور ما بزرگ میشوند؛ بچههایی که اگر به آنها رسیدگی نشود، بهجای حل مشکلات مسائل بیشتری را به جامعه تحمیل خواهند کرد.» و در حال حاضر، درس و مشق برگبرنده ورود به قلب این بچههاست.
این برق چشمها
خانه و شغلی که ندارند و خانوادهای که یک یا دو نفر از تعداد آنها در مسیر سخت مهاجرت کم شدهاست، همه آن چیزی است که این روزها در ذهن این خانوادههای مهاجر میگذرد. خیلی از آنها با خانوادهای پنج نفره به سمت مرزها راه افتادهاند اما با تعدادی کمتر از پنج نفر به ایران رسیدهاند. میگویند برخی از اعضای خانوادهها در مسیر رسیدن به مرز یا از ضعف و گرسنگی جانشان را از دست دادهاند یا اینکه شانس عبور از مرز را نداشته و پشت مرزها گیر افتادهاند. برای همین است که حال و روز روحی و روانی بچههای قد و نیمقد خانواده، در آسیبدیدهترین حالت ممکن است. بچههایی که دوره جنگ و تصرف شهرهایشان را گذراندهاند و احساس ناامنی نسبت به طالبان، نسل به نسل به آنها هم منتقل شدهاست. آنها مسیری شاید یکماهه را از خانهشان تا اینجا پشت سر گذاشتهاند در این مسیر برخی از آنها حتی خواهر یا برادری را از دست دادهاند: «عمیقا معتقدم باز کردن هر روزنه امیدی برای این بچههای بیگناه، خیلی ارزشمند است.» روزنهای که قرار است به واسطه برگشت آنها به چرخه تحصیلی و معاشرت با همسن و سالهایشان رقم بخورد.
فکرش را بکنید. در حالی که فکر میکنند فراموششدهترین آدمهای روی زمین هستند، در خانه زده میشود و عدهای با چهرههای گشاده، سراغ بچهمحصلهای خانه را میگیرند. گوشهایشان که تیز میشود، میفهمند که قرار است با همسن و سالهایشان دور هم جمع شوند و درس بخوانند: «ما میبینیم که آرام آرام از داخل خانه بیرون میآیند تا ببینند کسانی که سراغی از آنها میگیرند و یادشان هستند، چه کسانی هستند؛ از همان نگاه اول هم معلوم است در میان این حجم از تاریکی، چشمهایشان برق میزند.» به نظر میرسد همین که میدانند عدهای برای کاهش رنج آنها تلاش میکنند امیدوار میشوند.
برای ثبت در تاریخ
حالا قرار است درهای جدیدی از دنیا به روی این بچهها باز شود؛ این را حمید بوالی میگوید که مدتهاست به دنبال جایی برای تبدیل کردنش به مدرسه میگردد: «راستش را بخواهید از ابتدا تصمیم به اجاره محلی حتی زیرزمین برای سر و سامان دادن و تبدیلش به یک مدرسه موقت داشتیم اما هزینه مسکن در مناطق مهاجر نشین بسیار بالا رفته؛ شاید چون تقاضا در همین چند ماه اخیر بسیار زیاد شدهاست.» بوالی میگوید این روزها قیمت اجاره مکانی برای چنین هدفی، با برآورد اولیه آنها تفاوتی دو سه برابری دارد: «مثلا اگر چند ماه پیش قیمت اجاره زیرزمینی ۱۰۰ متری، ۵۰ میلیون تومان ودیعه با دو میلیون تومان اجاره بود، حالا تبدیل به ۱۵۰ میلیون و شش میلیون شدهاست.» مقداری که حتی با کمکهای خیرین هم سازگار نیست و در این وضعیت اقتصادی، نمیتوان از شهروندان چنین انتظاری داشت. برای همین هم حالا به نتیجه راهاندازی مدرسه سیار یا کانکسی رسیدهاند: «حتی به زدن داربست و چادر هم فکر کردهایم؛ به هر حال ما سقفی میخواهیم که بتوانیم این بچهها را چند ساعتی دور هم جمع کنیم و چند کلامی از هم یاد بگیریم.» اما اینطور که معلوم است، کودکان، اصلیترین کلیدواژهای است که باعث شده آدمها، همه مرزهای ذهنیشان را کنار بگذارند و برای سامان دادن به زندگی این بچهها، به میدان بیایند. بوالی میگوید در مسیر رسیدن به این هدف، با اینکه وضعیت مردم به شدت شکننده است، اما خیلی با آنها همراه و همدل بودهاند؛ مردمی که در برابر بچهها و تحصیلشان نمیتوانند مقاومت کنند: «از ۲۰ هزار تومانی که برخی از همین هممحلیها به ما کمک کردند تا برخی از مردمی که در کشورهای خارجی زندگی میکنند و تا هزار یورو به ما کمک کردهاند.» مردمی که دغدغه زندگی مردم محروم مناطق حاشیهای، در دورترین فاصلهها هم آنها را رها نکردهاست.
اما حضور معلمهایی که قرار است در این کانکسها، چادرها و هر آن چیزی که قرار است عنوان مدرسه را به خود بگیرد، برگ زرین این ماجراست؛ از نوجوانان سیزده چهارده ساله تا معلمان ۶۵ سالهای که بازنشسته آموزش و پرورش هستند و قرار است خودشان را به این مناطق برسانند تا به سهم خودشان برای آموزش این بچهها تلاش کنند. در این بین دانشآموزان هفتم و هشتمی هم از قافله عقب نماندهاند؛ بچههایی که میگویند ما میتوانیم دروس پنجم و ششم را آموزش بدهیم. اتفاقی که از نظر حمید بوالی، میتواند در حافظه مشترک دو ملت بماند که چه کسانی در این برهه از تاریخ، به میدان آمدند و باری از دوش این آدمها برداشتند: «حتی بعضی از معلمهای شاغل در آموزش و پرورش هم اعلام آمادگی کردند که ما میتوانیم یک روز در هفته مرخصی بگیریم و خودمان را به آن مناطق برسانیم.» بوالی از استادان متخصص دانشگاهی برایمان میگوید که این روزها مشغول تماشای فیلمهای آموزش پایههای دبستان هستند تا بتوانند در این زمینه، برای تحصیل این بچهها، قدمی بردارند اما انگار بیشتر از دروس آموزشی، قرار است انسانیت را در کنار هم مرور کنند.
منبع : خبرگزاری مهر
اقدامی زیبا از بانوان روستای انصارالامام همدان در حمایت از مقاومت
معصومه؛ دوست علم و جهاد و شهادت، مثل امیاسر!
پای کودکان فلسطین در رکاب دوچرخه محمد
صف طلا در بازار خیابان جهاد
شوخیهای موشکی!
اهدای زیورآلات توسط بانوان ایران برای جنگ با اسرائیل
اهدای زیورآلات بانوان ایرانی برای جنگ با اسرائیل
معامله با حسین اینبار با جمع آوری زباله از زیر پای زائرانش
خادمی که در کربلا مرگ خود را پیش بینی کرده بود
موکبداری عاشقانه شهربابکیها در عمارت ماری خانم فرانسوی
توصیههای طب ایرانی برای پیادهروی اربعین
یک دست پیراهن خونین؛ یک دست به ستون عرش
عکسی که هیچوقت نگرفتیم...
مغازهای که هر سال موکب میشود/ ما هنوز، یک ذره هم عاشق نیستیم!
مردم کانادا امکان مشاهده این صفحه را ندارند/ فیلترینگ، به وسعت دو نیمکره!
دلتنگها یکدیگر را پیدا میکنند/ کربلاییشدن بدون نیت قبلی!
خوشرویی، چاشنی میزبانی است/ از تأخیر در صدور ویزای عراق تا کمبود اتوبوس در مرز دوغارون
دشمن آتش و تبر/ «من، حبیبالله؛ حبیب خدا و جنگل هستم!»
گرداب روانشناسی زرد در «اینستاگرام»/ تن به هر چالشی ندهید!
چهل سال همسایگی با زندان و زندانی و زندانبان/ پارک و هتل نمیخواهیم؛ درختها را آب بدهید!
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی
«باز هم دوست و دشمن را شوکه خواهیم کرد»/ جای خالی اهالی قلم و هنر در حماسههای نظامی!
ماجرای شلغمهای یک نماینده در توئیتر
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت عاشورایی دخترک ۱۱ ماهه در روستایی مرزی/ «نارگل روی دستهایم در مسیر شهر جان داد!»
سرنوشت دخترک ۱۱ماهه در روستای مرزی/ «نارگل روی دستهایم جان داد!»
دو هزار بیلبورد متحرک عاشورایی در شهر/ ۱۲ سال خطنویسی روی خط عاشقی!
وامهای راحتالحلقوم و ضمانتهای ضربدری!
عاقبت بخیری یک پمپ بنزین!
تماشای گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!