میرنیوز
مدتهاست در تدارک مصاحبه با او بودیم؛ امّا هر بار به علتی ناکام میماندیم. تا عاقبت در شبی از شبهای زیبای دشتستان مهمان خانهی گرمش شدیم و او از عشقش به خواندن گفت و از انگیزهاش که یک زن بود و او را اشتیاق خواندن میبخشید. از علاقهاش به موسیقی و شعر و هر آنچه هنر به او داده بود. «عبدی شجاعالدین»، مرد ۶۰ سالهای که با صدای گرمش به هر محفلی که در آن حضور داشته شور و گرما بخشیده است....
تعلق خاطر خاصی به امکلثوم -از مشهورترین خوانندگان مصر و دنیای عرب- دارد و در یک کار ابتکاری اشعار فارسی سرودهی خودش را با شعرهای عربی او ترکیب و ملودیهای زیبایی را خلق کرده است. اولین کاست خود را در سال ۶۶ یا ۶۷ ضبط نموده، کاستهایی که بیشتر اشعار و آهنگهایش را خودش ساخته، تنظیم کرده، خوانده و ضبط کرده است. عبدی میگوید: "متاسفانه موسیقی از دهههای گذشته سیر قهقرایی داشته است." بعد آرام و غمگین آهی از دل میکشد و زمزمه میکند: "هنر را در پستوی بیهنری سر بریدند و کشتند..."
ساجد ۲۸ ساله و خدیجه ۱۷ ساله فرزندان او هستند و صغرا عشق ابدی او و خانم خانهاش... که اعتراف میکند در سالهای جوانی عشق به او انگیزهی هنرنمایی و خواندنش بوده است.
از آن آدمهایی است که حیف است آرشیو شوند و در خانه خاک بخورند امّا مدتهاست در پیچ و تاب روزمرگیها و البته به جبر روزگار و فراموشکاری آدمیان در خانه مانده و سخت از یادها رفته است. زنگ خانهاش را زدیم و مهمانش شدیم تا شاید اندکی غبار فراموشی از چهره اش زدوده و برایش عطر آشنایی و تداعی شهرت سابق سوغات ببریم.... با ما همراه باشید.
*«عبدالرحیم شجاعالدین» از خودش برایمان میگوید...
متولد سال ۱۳۳۸ و فرزند پنجم خانوادهای ۱۰ نفره هستم. در خانهی ما همیشه مراسم روضهخوانی برگزار میشد، پدرم اذان میگفت و برادرم هم چیزهایی میخواند. در خانه رادیو داشتیم و من هم از زمانی که تقریبا ۶ سالم بود روی پشتبام میرفتم و اذان میخواندم.
من ذهن عجیبی داشتم. مثلا یک مجلس روضه که حداقل ۲۵ دقیقه است را با دو بار گوش دادن حفظ میشدم. ذهن و گوش من برای این کار آماده بود، بعد از آن در مجالس که شرکت میکردم از مرحوم آشیخ رضا ذاکری و مرحوم آتشی تقلید کرده و استارت خواندن من نیز از همینجا بود که از این بزرگان تقلید کردم.
*نکته جالب اینجاست اکثر کسانی که موسیقی و خوانندگی را دنبال کردهاند، از روضهخوانی و مناسک مذهبی آغاز کردهاند و این آیینها و در واقع مذهب نقش پررنگی در بارورسازی استعداد آنان داشته است. یعنی با شرکت در مراسمات مناسبتی و آیینی چون عزاداریها مشق صدا و آواز میکردهاند.
بله، شجریان به چه زیبایی قرآن میخواند. پدر امکلثوم (خواننده مشهور دنیای عرب) قرآنخوان بوده و خود او هم از ابتدا قرآن میخوانده و حتی نوارهای قرآنخوانی او موجود است، و دیگران... علت آن این است که این صدا اجتماعی است و روضه هم یک چیز عمومی است و همه مردم به سمت آن گرایش دارند اما موسیقی به این اندازه در اجتماع رخنه نکرده است. خیلیها پای روضه مینشینند اما تنها آنها که هوش و استعداد موسیقیایی دارند این هنر را دنبال کرده و در این رشته موفق میشوند.
*لطفاً داستان چگونگی آغاز خواندنتان را تعریف کنید.
بعدها همینطور میخواندم و حتی بابت خواندنم به من پول میدادند، ۵ تومن یا بیشتر... مجلسی که در آنجا خیلی تشویق شدم مربوط به روحانی بزرگ دشتستانی آقای عَلَم بود، مجلس سنگینی بود که با پدرم به آنجا میرفتم و به من میگفتند روضه بخوان. آن شب رفتم بالای منبر و به تقلید از مرحوم آتشی روضه خواندم. وقتی تمام شد، آقای عَلَم مرا بغل گرفت و بعد از تحسین، تشویقم کرد به حوزه علمیه بروم. به پدرم هم گفت برایش کتاب "طریق البُکاء" (روضهخوانی و مصائب اهل بیت) بخر. بعد از آن بیشتر به خواندن راغب شدم و میتوان گفت به مرور هر چیزی که گوش میدادم، از موسیقی و ترانه و آهنگهای مختلف فارسی یا عربی گوناگون را میخواندم.
*آن زمان چه امکاناتی مثل رادیو و ضبط و نوار و غیره... داشتید؟ چه مشوق یا منبع انگیزهای مانند گوش دادن به برنامههای موسیقی یا چه حامیانی داشتی و به جز مراسمات مذهبی، آیا امکاناتی بود که هنر و موسیقی را ببینید و بشنوید و با هنرمندان آن زمان آشنا شوید؟
دهه ۵۰ رادیو بیشتر رواج داشت و برادرم یک رادیو داشت، و بعد ریل (ضبط صوت قرقرهای) و رادیو برقی. از آنجا روضهها را گوش کرده و یاد میگرفتم. بعد هم نوار کاست آمد. البته بیشتر رادیو بود، بعد که بیشتر به سمت ترانه گرایش پیدا کردم کتاب کوچکی به نام شعبانی داشتم که متن و شعر تمام آهنگهای خواننده ها در آن بود، به این دلیل که کلمات را خوب بفهمم و بهتر در ذهنم بنشیند همان موقع که -پس از گوش دادن- کلمات از نظرم میگذشت شعر و ترانه را از کتاب شعبانی یاد میگرفتم. (در زمان قدیم یک منبع درآمد کودکان کار فروش ترانهها به شکل مکتوب بود. در خیابان لالهزار داد میزدند و نسخه مکتوب و چاپ شده اشعار ترانههای خوانندگان قدیمی چون گلپا، بنان، سوسن، حُمیرا، و... را به مردم میفروختند. و این یک حرکت لاکچری بود که کتابچه اشعار ترانههای خوانندگان معروف را در خانه داشته باشید.)
دبستان که بودم درس یا کلاس هنر نداشتیم، اما دوره راهنمایی در مدرسه مساوات، عصرهای پنجشنبه دو ساعت فوق برنامه داشتیم. دو معلم به نامهای آقای طریقت و نگهداری داشتیم که هر دو نفر شیرازی بودند. من خیلی علاقهای به ریاضی نداشتم، معلم هم میگفت تو بیا آواز بخوان من نمره ات را میدهم. یعنی به جای ریاضی جواب دادن پای تابلو، ترانههایی از ایرج (خواجهامیری) را میخواندم. آن زمان ضبط صوت به این شکل در دست و بال ما نبود، اینکه یک کودک چَهچَه بزند خیلی منحصربه فرد بود. به همین خاطر معلم خوشش آمده بود و هر بار میگفت بیا این آواز را بخوان، و همیشه هم نمرههای امتحانیام را هم خوب رد میکرد.
آن زمان من در کلاسهای فوق برنامه موسیقی و آواز شرکت کردم، یکی خطش خوب بود و دیگری نقاشی یا نمایش و... تا اینکه یک مسابقه بین مدارس شهرستانها ترتیب دادند و من هم شرکت کردم. آن روزها هنر اهمیت زیادی داشت و بر روی هنر و فرهنگ سرمایهگذاری میشد. در سالن اجتماعات دبستان فرخی قدیم و دبیرستان بهشتی فعلی واقع در چهارراه مخابرات شهر برازجان، امتحان دادیم و در بخش صدا و آواز من اول شدم. بعد در مرحله استانی نیز آزمون گرفتند و باز هم نمره آوردم و چندی بعد اداره پست کاغذی آورد، باز که کردم دیدم ورقهی دعوت برای اردوگاه رامسر است.
یک روز صبح خانواده ۴۰ تومان به من دادند تا راهی رامسر شوم. تابستان سال ۵۲ بود و من ۱۴ ساله بودم. برادری داشتم -خدا رحمتش کند- که خیلی مذهبی بود و از فعالیتهای من هم راضی نبود، با من تا پای اتوبوس آمد که از رفتن منصرفم کند و وقتی بچهها را دید با اوقات تلخی برگشت. دو اتوبوس از استان بوشهر به رامسر رفتیم که یک ماشین مختص بچههای برازجان بود. وقتی رسیدیم رامسر متوجه شدم در کاغذی که همراه دعوتنامه بوده قید شده باید وسایل شخصی همچون بالش و ملحفه یا قاشق و چنگال همراه خود داشته باشیم، اما من آن کاغذ را ندیده بودم! و هیچ وسیلهای با خودم نبرده بودم. آقای ادیب، مسئول اردو که شیرازی بود با من تندی کرد. اول تا موضوع را فهمید دو سیلی محکم به صورت من نواخت، به دوستم ابراهیم -که به نظرم در آزمون خط شرکت کرده بود- گفتم من ۴۰ تومان دارم و هر طور شده میخواهم برگردم برازجان! به غرورم برخورده بود.
بچهها میرفتند دریا و من در چادر میماندم. به کوه و جنگل میرفتم، و بیشتر با تنهایی خودم بودم....
*از روز مسابقه بگویید.
روز مسابقهی اصلی در یک محوطه باز، هر کسی در رشته خودش زیر سایهبانهایی ایستاده بودند. مسئولمان و داور هم روی صندلی نشسته بودند. دور اول آهنگ حسن خوشدل به نام "زنگالو" که ضیا آتابای هم آن را خوانده بود اجرا کردم. این آهنگ خیلی معروف و ورد زبان همه بود،... "مگه تو عاشق لیلا نِئی زَنگالو/ بیا بگذر، مگه دیوانهای زنگالو..." خواندنم که تمام شد داور پرسید تو بچه کجایی؟ گفتم جنوب. گفت تو بچهی جنوبی و اینقدر خوب شمالی میخوانی؟ خیلی خوشش آمد و نمرهام را هم ۱۰۰ داد.
دوباره دور زد و مرحله دوم آغاز شد. در این فاصله دخترعمویم که همراهمان بود گفت: فهمیدی استاد کیست؟ این محمّد نوری -آموزگار آواز و خواننده ایرانی- است! گفتم صبر کن، الان میدانم چه کنم. دور دوم آهنگ خودش را خواندم، البته الان دیگر نمیتوانم مانند آن زمان قشنگ بخوانم. سریالی به نام مراد برقی هفتهای یک بار پخش میشد و در پایان این آهنگ را پخش میکرد...
عبدی با صدای حزین و زیبایش شروع میکند به خواندن "اگه یک شب تورو در خواب بینُم /به دریا نقشی از مهتاب بینُم /دوباره بینُمت خندون میآیی /دوباره سینه رُو بیتاب بینُم /به تو گویُم بیا اِی نازنینُم /که با مُژگان به پایَت خار چینُم /گلِ عمرِ منو بادِ خَزون بُرد /گلِ نازِ منی داغِت نبینُم..."
همین که آهنگ تمام شد، محمّد نوری یک مرتبه از روی صندلی بلند شد و به سمت من آمد، اول خیلی ترسیدم. بعد ما را سرقِیلونی (قلمدوش) کرد. در سایهبان همه سوت و دست و تشویق و او هم میدوید. بعد من را زمین گذاشت و گفت مسئول تو کیست؟ گفتم آقای مقصودی و ادیب هستند. آنها کنار ایستاده بودند، دست من را گرفت و برد پیش آنها و گفت برنامه موسیقی در استان بوشهر چطور است؟ چه امکاناتی دارید. گفتند استان بوشهر، خصوصاً شهرِ ما برازجان، هیچ چیزی نداریم. میگفت این بچه حیف است، خیلی حیف است. آقای ادیب آمد و من را بوسید و عذرخواهی کرد، آقای مقصودی هم گفت سال دیگر نمیخواهد امتحان بدهی، فقط با ما بیا.
برازجان که آمدم همینطور خواندن و آواز را ادامه میدادم، اما نمیدانم چرا دیگر در این مسابقه شرکت نکردم، گرفتاری زندگی و خانوادگی بود. (بعد آه میکشد و به نقطهای خیره میشود)
*در بحبوحه جنگ و دوران سختگیریهایی که حتی حمل نوار کاست در ماشین جرم داشت و حتی جامعه نیز این آمادگی روانی را نداشت یکباره در اوج ناباوری اولین آلبومِ "عبدی شجاعالدین" منتشر شد و آنقدر شهرت پیدا کرد که یادم هست دیدن و صحبت کردن با او برای مردم باورنکردنی بود...
جالب است در اوج آن شهرت هم من خیلی به دنبال این نبودم که مغرور شوم، همیشه با ظاهر و لباس سادهای در انظار ظاهر میشدم و اهل خودنمایی و تجمل نبودم به گونهای که مردم وقتی مرا میدیدند باور نمیکردند صاحب آن صدای خاص من باشم.
*شما چطور چنین جسارتی داشتید که با امکانات کم آن زمان، دشواری کار و تمام محدودیتها به این فکر افتادید کاست تولید کرده و آلبوم منتشر کنید؟ و آیا در استان بوشهر اولین بار بود و واقعا کسی قبل از شما این کار را انجام نداده بود؟
به جرات میگویم نه تنها در استان بوشهر بلکه در جنوب کشور من اولین کسی بودم که کاست منتشر کردم. البته فکر میکنم قبلاً در آبادان این اتفاق افتاده بود.
*البته بحث آبادانِ دههی چهل با بقیه نقاط کشور فرق دارد چون در آن زمان گاهی از تهران هم پیشتازی میکرد.
من همیشه پیجور (به دنبال چیزی بودن) این قضیه بودم که یک دستگاهی داشته باشم، ارکستی چیزی که بزند و من بخوانم و هر کاری کردم دیدم جور نمیشود. میخواستم دستگاهی باشد که وقتی میگویم یک، پاسخ بگیرم یک... یعنی پژواک و اکو داشته باشد. خب چه میکردم؟ دست به ابتکاری زدم. ابتدا بدون آهنگ روی یک نوار کاست میخواندم و یک کپی از آن میزدم؛ بعد دو دستگاه ضبط را کنار هم میگذاشتم برای اینکه صدایم را اکودار بشنوم. روی دستگاه اول Play میکردم و بعد دکمه pouse را آماده میکردم و آن هم همینطور، با فاصله زمانی معینی دکمهها را فشار میدادم و صداها را به تناوب کم و زیاد میکردم و این دو کاست که با هم میخواندند صدای من و آهنگ ترکیب میشد و حس خوبی به آدم دست میداد.
اوایل دههی شصت دستگاه اکویی به بازار آمد که در واقع یک کیت بود و به آن اکو فنری میگفتند. خب من کارم الکترونیک بود و آدم فنی بودم. اما هر چه فرستادیم و پرسوجو کردیم که کیت اکو فنری پیدا کنم و یک آمپلیفایر بر روی آن نصب کنم تا صدا قویتر شود موفق نشدم. تا اینکه آقای محمدحسین سعدآبادی (پورشیدا) را به من معرفی کردند که این ابزار را در اختیار دارد. پیش او رفتم و پرسیدم این دستگاه را دارید، گفت ندارم اما میتوانم برایت بسازم. چند بار رفتم و آمدم تا بالاخره توانستم آن دستگاه را به دست بیاورم. یک جعبه دستساز بود که دو دکمهی Volume بالای آن داشت با یک میکروفن که وقتی در آن میخواندی تکرار میکرد و صدای اکو داشت. کیفیت بالایی نداشت امّا برای من که به آن روش و با دو نوار، اکو را شبیهسازی میکردم خیلی خوب بود.
بعد آن را باز کردم که ببینم در آن چیست، نگاه کردم و سازوکار دستگاه را فهمیدم و نشستم مانند آن ساختم. آن چیزی که خودم درست کردم احساس خیلی خوبی به من داد، آن لحظه که اولین بار صدا را از آن شنیدم زلال و صاف بود و تا صبح در آن میخواندم. آن زمان که ریل درست کردم، چون دسترسی به نوازنده نداشتم آهنگهای بیکلام انتهای نوارها را جمع میکردم و بر روی آنها میخواندم. اولین آوازهایی که روی این آهنگها خواندم را جمع کردم و شد ۱۲ آهنگ و یک آلبوم. خیلی خوب بود اما متاسفانه در حال حاضر آن آلبوم را ندارم.
*همین کاست که گفتید با استقبال خیلی خوبی روبرو شد آیا فروش و منفعت اقتصادی هم برای شما داشت؟
نه، من فقط دلم میخواست خواننده شوم و کاست داشته باشم.
*منبع درآمد شما از کجا بود؟
وضعیت مالی من همیشه بد بود. شغل خاصی نداشتم که از آن درآمد داشته باشم، به طور پراکنده کار میکردم. مدتی رادیو و ضبط صوت تعمیر میکردم. قرآنخوانی و مجلس هم میرفتم و... همیشه آرزویم این بود که یک میکروفن مخصوص خوانندهها داشته باشم!
*یکی از کارهای جالب شما تلفیق یا میکس آهنگهای عربی با آواز خودت بود. و اینکه ظاهراً علاقه خاصی نیز به امکلثوم دارید. غیر از عشق و علاقه آیا انگیزه بیرونی و یا مشوقی هم برای پرداختن به ساز و آواز داشتی یا به لحاظ عاطفی و احساسی چیزی تو را حرکت میداد؟
امکلثوم را کِلووار (دیوانهوار) دوست داشتم. من برای همسرم میخواندم، مثل باندهای (پرندهای) که در جنگل هست و برای جذب جنس مخالف، رنگش را عوض میکند و ادا درمیآورد یا میرود سر بطریهای رنگی را پیدا میکند و لانه زیبایی میسازد تا مورد پسند جفتش باشد. او برای جلب جنس مخالف این کارها را میکند، من هم میخواستم همین کار را بکنم، اصلا باب آشنایی من و همسرم هم همین خواندن بود.
*بعد از انتشار کاستها مشکلی برایت پیش نیامد؟ دستگیر شوی یا...
بله. اصلاً خیلی از کاستها به دستم نرسید. البته مشخصاً به دلیل خواندن و کاست نبود. برای مسئله دیگری آمدند و نوارهایم را هم بردند. مسئله چه بود، همین جریان عشق و عاشقی که مایهی دردسر و سوءتفاهم شد.
*شما مزهی شُهرت را چشیدی؟ از حیث خوانندگی و انتشار کاستها. اگر به آن زمان برگردید باز به همان شکل شروع به خواندن میکنید یا این بار پختهتر، مجهزتر و همراه با آموزش به حوزه موسیقی ورود میکنید؟
به نظر من خوشی آن به همین کم و زیادهایش بود. اینکه من خودم یک اکو میساختم، دلم میخواست قشنگ از کار دربیاید و با آن لذت میبردم. لذت موسیقی برای من در همان سادگیها و سختیهایش بوده. یک چیز فقط به دلم مانده، نه برای جایی یا کسی، البته الان دیگر صدایی ندارم و همه چیز رفته، اما دلم میخواهد فقط یک بار پیش میآمد که یک آوازی، و یک خواندنی با صدای استودیویی و با کیفیت خوب داشته باشم و ضبط کنم. این به دلم مانده است. چون الان که امکانات هست دیگر صدا نیست. دندانهای من عملی است، و هر وقت میخواهم بالا و اوج بخوانم دندانم مرا اذیت میکند!
ناگفته نماند در بحث آواز، نوازنده بسیار مهم است، برخی افرادی که کار میکردند خیلی باب طبع من نبودند. در صدا اگر کمی لغزش باشد سریع متوجه میشویم. اگر آرشه ذرهای کم و زیاد شود میدانیم که خودش نیست. در میان دوستان کسی که به طور کامل باب طبع من باشد نبوده است. تنها چند نفر مانند ابرام، بعد از او مسعود کویتی خیلی خوب بود، یا علی حسینزاده که پیانو بسیار عالی مینوازد، از آکوردگیریاش خیلی خوشم میآمد. نرم میزد و خیلی سریع میگرفت. و چه با من کار بکند و چه نه از جمله نوازندههایی است که رودست ندارد.
*از حال امروزتان بگویید...
گرفتاری زندگی کجا اجازه داد که ما بتوانیم یک ذره به عشق و دلمان بپردازیم. فشار زندگی و مشکلات بیحساب اقتصادی و غیره باعث شده با مرگ ارتباط خوب و خوشی برقرار کنم، یعنی با آن راحتم. اینکه مرگ را همیشه کنار خودمان احساس میکنیم شاید بد باشد. ولی من هیچ مشکلی ندارم و هر لحظه قرار باشد بمیرم راحت آن را میپذیرم، اما در باب هنر و کارم نرسیدنهای زیادی دارم که همینطور میگویم نه، کار دارم و بگذار کارهایم را انجام بدهم. یک کارهایی هست که انجام ندادهام، فقط هم در زمینه هنر وگرنه چیز دیگری در نظرم نمیآید.
یکی از این کارها این بوده که الان شما محبت کرده و ما را مورد لطف قرار داده و به اینجا نزد من آمدهاید. دلم میخواست کسانی که فهم و درک موسیقی را دارند بیایند و بدانند که ما چه کردهایم. خیلی چیزها در دلم هست که دوست دارم و دلم میخواهد برای کسی دیگر بگویم. اهل اینستاگرام و واتساپ هم نیستم، باید آدمش باشد.
بعد آرام ادامه میدهد: "باور نمیکنید یادم نمیآید آخرین بار کی خندیده بودم..."
-عبدی همزمان که حرف میزند با دستمال کاغدی و خودکار نوارها را برمیگرداند و بعد ضبط و نوارهایش را نوازش میکند-
می پرسیم چطور شد که به یکباره موسیقی را گذاشتی کنار؟ چه اتفاقی افتاد...
آرام جواب میدهد: "خب به تدریج تبدیل به شغل شد، به مجالس میرفتم. محل درآمد مشخصی نداشتم. حتی تا مدتها پس از اینکه موسیقی را کنار گذاشتم خیلیها فکر میکردند هنوز برنامه میروم و میآمدند سراغم. دلیل دیگری هم داشت، اینکه آهنگهایی رواج پیدا کرد که من دوست نداشتم، آهنگ نبود، کاملأ بیمعنی بود و دل آدم برنمیداشت و نمیچسبید که بتوانی آنها را اجرا کنی و بخوانی. فقدان نوازنده خوب هم البته مشکل دیگری بود."
*آهنگ زیبایی هم با ترانه امکلثوم ساختید. ممکن است آن را برایمان بخوانید و قصهاش را بگوئید؟
ماجرای این آهنگ برمیگردد به خودم و همسرم.. که با آهنگ /حیرت قلبی معاک /از امکلثوم خاطرات زیادی داشتیم. من برای همسرم این آهنگ را میخواندم. ملودی آهنگ "مادر" عباس قادری را برداشته و گفتم یک طوری آن را بسازم که هم تکهای از این آهنگ امکلثوم در آن باشد و هم خاطره مشترک من و کسی که دوستش داشتم. که این از آب درآمد. من آمدم و اوّل آن گفتم "قلبی معاک و انابداری واخبی"؛ بخشی از آهنگ امکلثوم و بعد اشاره میکنم که "من و تو با این آهنگ /میشیم واسه هم دلتنگ /با حیرتی قلبی معاک /مجنون میشه هر دلِ سنگ..." بعد موزیک و بخش دوم باز هم قسمتی از اهنگ امکلثوم "حیرت قلبی معاک و انا بداری واخبی /قولی اعمل ایه ویاک..." البته بعضی کلمات در آهنگ اصلی یک بار تکرار شده ولی من چون میخواستم با آهنگ جور باشد آن را تغییر داده و چند بار تکرار میکردم. و قسمت سوم که اوج آهنگ است... "یادگارِ عشقمونه حیرتی قلبی معاک /صغرا صغرا... من تو را میپرستم /ای خدای من صغرای من /بیا بیا... من و تو با این اهنگ میشیم واسه هم دلتنگ..."
عبدی میگوید شعرهایی که برایش گفتهام یکی دوتا نیست.... بعد با احساس و حالت خاصی شروع میکند به خواندن: "ابروی کمونِت، غنچهی لبونت.. کفترِ دلم رو میکشه باز سر بومت... صغرا همهی رازونیازم /صغرا همه سوزوگدازم /آره قربونتم قربونِ چشمات /شیرینه برام تمومِ حرفات... ابروی کمونِت، غنچهی لبونت.. کفترِ دلم رو میکشه باز سر بومت.. دستای قشنگت رو بده باز توی دستم، با تو نشکستم به خدا عهدی که بستم /دنیا رو دارم تا غمِ عشق تورو دارم/تنها بهونه برای شعرم تو رو دارم..." آن زمان ما میرفتیم روی پشت بام همدیگر را میدیدیم.
*معمولاً عشقهایی که با هجران و دوری همراه است، ماندگار شده و اینطور سوزناک هستند. شما و همسرتان برای رسیدن به یکدیگر مشکل و یا مخالفی هم داشتید؟ یعنی وصلتتان سخت بود؟
بله. خانواده ما فقط یکی دو نفر، آن هم اواخر کار موافقت کردند. در حقیقت مشکلات زیادی سر راه ما بود.
*شما از کودکی و تا جایی که یادتان میآید میخواندید و این خواندن برایتان ذاتی بوده است. یعنی نه کلاسی رفتهاید و نه آموزش دیدهاید؛ صداشناسی و اوج و فرودهای آهنگ را از کجا آموختید؟
همهی اینها گوشی بوده، یعنی از طریق شنیدن. من هنوز هم این ویژگی را دارم، صداشناسی من عجیب است. چیزهایی در تلویزیون میبینم و از صدای آن میفهمم که وقتی برای اطرافیانم میگویم اصلاً متوجه حرفم نمیشوند. گوشهایم خیلی دقیق صدا را میشناسد. اگر دوبلورها صدایشان را به هر گونهای تغییر دهند من صدایشان را میشناسم و متوجه تغییر میشوم.
متاسفانه اینهمه امکانات صدا و تصویر و بودجه و سازمان صداوسیما را معطل کردهاند ولی کو پرورش استعداد و کارهای خوب مانند قدیم؟ این روزها همه میخواهند میانبر بزنند، در موسیقی، در هنر، در ادبیات، و... این مشکل بزرگی است.
*پس چطور دست به ساخت موسیقی و ریتم میزدید؟ کاری که از خوانندگی خیلی دشوارتر است...
صداها و نواها و ریتمها و تکرار چیزهایی که از کودکی علاقه شدید به آن داشتهای تو را آماده میکند و دیگر راحت میتوانی آهنگ بنویسی و بخوانی و اجرا کنی... مثلاً داستان تولّد آهنگ "قصه زندگی"، اینطور بود که یک شب مهتاب بود روی پشتبام دراز کشیده بودیم. یک تکه ابر آمد جلو مهتاب را گرفت. یک مرتبه شعر را با آهنگ گفتم... "آسمونِ قلب منو ابر غم پاره پاره کرد /منو با کوله بارِ خود توی شهرم آواره کرد..." و بعد دنبالهی آن را ساختم.
*الان هنوز هم برای صغرا میخوانید؟
بعضی وقتها بله. گاهی به داخل خانه میآیم و آهنگی برایش میخوانم و دوتایی از گذشتهها یاد میکنیم.
*اگر بخواهید صغری را در چند کلمه توصیف کنید چه میگویید؟
صغری همه راز و نیازم، گفتهام دیگر، همه چیز من است. زنم، مادر بچههایم و خیلی هم دوستش دارم. البته بعد از ازدواج عشق تغییر میکند اما خب بسیار شیرین است. ما سال ۷۱ ازدواج کردیم و تقریباً از چهارسال قبل ازدواج او را میشناختم.
*الان شعرهای قدیمیتان را جایی دارید که مکتوب نوشته باشید. دفتری چیزی...
دفتری داشتم که نمیدانم چه بر سرش آمد. بیشتر در جابجاییها و خانه به خانه شدن این اتفاقات رخ میدهد. مثلاً شعر محلی داشتم، و... حقیقتاً سواد و ادبیات و درس برای همین بایگانی کردن نوشتهها و شعرها و یا نوشتن خاطرات بسیار به کار آدم میآید. عاملی که متاسفانه من از آن غافل بودم.
به درس و مشق علاقه داشتم اما متاسفانه تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخواندم. جریان هم این بود که سال اول دبیرستان امتحان دادم و قبول شدم. بعد در همان مدرسه ثبتنام کردم برای دوم دبیرستان. رفتم نشستم سر کلاس دوم، یک ماه در کلاس دوم بودم که یک روز مدیر مرا خواست، رفتم دفتر، گفتند تو مردود شده بودی و چطور رفتهای دوم نشستهای؟ گفتم خودتان توی تابلو زدید و پیش خودتان هم ثبتنام کردم. مگر من جای دیگر هم رفته بودم؟ بعد گفتند نخیر، باید برگردی کلاس اوّل بنشینی و من هم ناراحت شدم و راستش زورم آمد بعد از یک ماه برگردم کلاس اوّل!
از همان زمان مدرسه را ول کردم و رفتم نیروی دریایی و آنجا شروع به کار کردم و سه سال آنجا بودم. برای بهیاری هم چند بار قبول شدم و نرفتم... و بیشتر به کارهای فنی و تاسیساتی مشغول بودم.
*دلت میخواست چه چیزی را از تو بپرسیم که نپرسیدیم.
اینکه چند شعر گفتهام و چند آهنگ ساختهام یا اصلاً چند آلبوم داشتهام. من حدود ۵ یا ۶ کاست ضبط کردم که همه ساخته و پرداخته خودم بود البته با همکاری دوستانی چون آقای علی حسینزاده –نوازندهی دشتستانی- که واقعاً قبولش دارم و برایم کم نگذاشته است.
روز مصاحبه، عبدی تنها نبود. اما چیزی در درون ما بانگ برداشته بود که باید حتماً حرفهای صغرا را هم بشنویم. برای همین دوباره قرار گذاشتیم و به خانهشان رفتیم، پسر بزرگش که حالا خود صاحب زن و زندگی و خانه و کاشانه بود محجوب و سربهزیر آمد و تشکر کرد و رفت. دخترشان نیز ۱۶ سال دارد و سال دوم دبیرستان درس میخواند. صغرا و عبدی عاشقانه به قامت ساجد مینگریستند، همانطور که به یکدیگر... هر چه نباشد او میوهی عشق سخت و بینظیرشان بود!
آوازهی عشق ما همه جا رفته بود
از صغرا میپرسم اگر برگردی به سال ۶۷، باز هم عبدی را انتخاب میکردی؟ با قاطعیت میگوید بله. چهار سال عاشقی کم نیست. آوازهی عشق ما همه جا رفته بود. آن زمان تلفن و اینترنت نبود.
آن زمان خیلی از ارتباطات با نامه صورت میگرفت و با ردوبدل کردن نامه از هم خبر میگرفتیم. در کوچهی ما فقط سه خانه تلفن داشتند و مواقعی که جور میشد با او صحبت میکردم. یا خواهرش زنگ میزد و به من میگفتند خانم شجاعالدین با تو کار دارد. من هم میرفتم و صحبت میکردیم. ما با سختیها و آسانیها ساختیم. خیلی سختی و ناملایمات به ما گذشت و عبور این جریان واقعاً جرات میخواست.
عبدی که با علاقه به حرفهای صغرا گوش میکرد لبخندی زد و ادامه داد: «من حرفهایم را در آهنگهایم میگفتم. حرفهایی که شاید نمیتوانستم به خودش یا دیگران بگویم. همیشه این شعر مفتون بردخونی را برایش میخواندم: "مرا تا دیده بر روی تو باز است /تنم چون شمع در سوز و گداز است /قدت کوتاه همچون عمر مفتون / ولی زلفت چو امیدم دراز است".»
وقتی گفتگویمان با این دو دلدادهی عاشق رو به اتمام میرود عبدی آهی میکشد و محجوبانه به صغرا نگاه میکند. زن نیز لبخند پرمعنایی حوالهاش میکند. بعد هر دو همزمان دهان باز میکنند که چیزی بگویند اما جز سکوت صدایی در خانه نمیپیچد... باید هم همین باشد، از آنهمه صدا و موسیقی و از آنهمه طرفدار و شور و شوق و آن همه شهرت و بگیر و ببند و رفتوآمد و بالا و پایین تنها چیزی که برایش مانده فقط «صغرا» است.
گفتوگو از «عبدالخالق عبداللهی» - «زهره عرب»
انتهای پیام
منبع : خبرگزاری ایسنا
پیگیری و اجرای مناسب برنامه ها نسخه اصلی حل مشکلات در استان تهران است
زلزله رستم آباد خسارتی نداشته است
بسیجیان دو ویژگی تولی و تبری را در خود تقویت کنند
شناسایی ۱۷۵ ملک دولتی مازاد برای مولدسازی در مازندران
حضور بسیجیان در لبنان و سوریه برای دفاع از اسلام و انقلاب است
کشور به ۶ حلقه تولید داروی استامینوفن دست یافته است
لزوم پرهیز از سبک زندگی کاریکاتوری/ مفاخر فرهنگی تجلیل شوند
کوهنورد اردبیلی در علم کوه جان باخت؛ گم شدن نوجوان سیرجانی
دومین ایستگاه هواشناسی کوهستان کشور در اردبیل افتتاح شد
۶ شهید گمنام از دوران دفاع مقدس میهمان کرمانشاه هستند
کوهنورد اردبیلی در علم کوه جان باخت؛ گمشدن نوجوان سیرجانی
مدیریت مصرف انرژی در کشور فرهنگ سازی شود
تحقق عدالت نسبی مطالبه شاهرودیها از آموزش و پرورش استان سمنان
رئیس سازمان بسیج: انقلاب اسلامی هندسه قدرت را در جهان تغییر داد
ستار هاشمی: ضرر فیلترینگ برای ارتباطات کشور بیش از ۵۰ هزار میلیارد تومان است
ضرر فیلترینگ برای ارتباطات کشور بیش از ۵۰ هزار میلیارد تومان است
افزایش۱۲میلیونی جوجه ریزی در استان تهران؛بازار مرغ به ثبات می رسد
بیش از ۲۵ هزار لیتر سوخت قاچاق در هنگ مرزی تایباد کشف شد
متهمین نزاع دسته جمعی «مهدیه» اسلامشهر دستگیر شدند
وزیر کشور و معاون اول رئیس جمهور جویای احوال استاندار مرکزی شدند
سازمان ملل در برابر قتل عام مردم غزه بی خاصیتی خود را نشان داد
ضرورت مهارت آموزی مددجویان تحت پوشش سازمان بهزیستی
تداوم تخصیص ارز ترجیحی برای وارد کنندگان تجهیزات پزشکی
بی عملی کشورهای عربی سبب سلطه اسرائیل بر منطقه می شود
مردم کرمان میزبان ۱۰ شهید گمنام در ایام فاطمیه
گیلان میزبان ۶ شهید گمنام میشود
کشف ۱۵ تن برنج تاریخ گذشته در اهواز
نظام شورایی عامل تحقق مردم سالاری دینی در کشور است
شناسایی و برخورد با عوامل مراکز غیرمجاز سقط جنین در استان تهران
اولین جلسه دادگاه «رضایت خودرو طراوت نوین» چگونه گذشت؟